احمدبن موسي عليه السلام
اینجانب سید مجید قلندری تاج فرزند سید حسن 17 ساله ساکن شهرک محمد بن جعفر طیار محصل کلاس دوم تجربی هستم. پدرم کشاورز است. یکروز در منزل میهمان داشتیم و مشغول تهیه غذا بودیم، من در حال سفره انداختن بودم که یکدفعه از ناحیه چپ سینه و قلبم احساس سوزش و درد زیاد نمودم و دستهایم را که بلند کردم تقریبا نفسم داشت قطع می گردید و روی زمین افتادم و بطور کامل دیدم که طرف چپم ناراحت است و بالاخره پای چپم بطور کامل ناقص و فلج گردید. فورا نزدیکانم مرا به بیمارستان افشار دزفول بردند، ولی اثر نداشت و دکترهای آنجا اعلام نمودند باید فورا به بیمارستان اهواز منتقل شوم. البته لازم به یادآوری است که سوزن به پایم می زدند، اصلا نمی فهمیدم، حتی سیگار را روی پایم خاموش نمودند و نفهمیدم و در اهواز به دکتر محسن راز افشار مراجعه نمودم ولی ایشان هم علیرغم اینکه مقادیر زیادی مرا معاینه نمودند و نسخه هایی هم دادند ولی اصلا اثر نکرد و حتی ایشان هم ناامید بودند. بسیار از مسئله ناراحت بودم و رنج می بردم. بنا بود برای معالجه به تهران برویم ولی با استخاره و بعد از این خوابی که حالا نقل می کنم تصمیم به آمدن به شیراز گرفتم. من اصلا تابحال به شیراز نیامده بودم، ولی حدود ده روز قبل بسیار ناامید شده بودم، شب در خواب آقایی را با قد و قامتی آراسته با لباس سفید و عرقچین سبز خدمتشان رسیدم، آقا خودشان را معرفی فرمودند که من شاهچراغ هستم بلند شو بیا، هر چه زودتر زیارت ما بیا. از خواب بیدار شدم و از خانواده مصرا خواستم که مرا به شیراز برای زیارت مولا حضرت شاهچراغ(ع) بیاورند. بالاخره روز جمعه 12 بهمن ماه همراه مادر و برادرم حمید که معلم است به شیراز آمدیم. ناامید از همه جا حرم مطهر حضرت احمدبن موسی(ع) را با توکل به حق تعالی و توسل به چهارده معصوم پاک زیارت نمودم و روز موعود یعنی یکشنبه فرا رسید و آمدم بندی را از دفتر شاهچراغ(ع) گرفتم و به ضریح مطهر خود را بستم و سرم را به زیر انداختم و دعا و ناله می کردم. بعد از حدود سی دقیقه همان آقا را که در خواب دیده بودم اما این دفعه با لباس سبز کمرنگ و عرقچین سبز بر سر داشت و گفتم آقا مولا و آقا فرمود که چرا نشسته ای؟ بلند شو، من گفتم آقا مریضم من را از راه دور آورده اند. یک پایم فلج شده. آقا فرمودند: من به تو می گویم بلند شو و تو خوب شده ای.
این حرف را شنیدم، یک نیرویی به پایم خورد و دیدم که بند پاره شده و یک نیروی الهی به من کمک نمود و بحمدالله توانستم بلند شوم و زدم زیر گریه و دور ضریح مطهر راه رفتم و متوجه شدم بحمدالله شفا پیدا نمودم.
بهمن 1369
صفحات: 1· 2· 3· 4· 5· 6· 7· 8· 9· 10· 11· 12· 13· 14· 15· 16· 17
فرم در حال بارگذاری ...
فید نظر برای این مطلب