احمدبن موسي عليه السلام
من فاطمه خطبائی فرزند علی در کلاس دوم دبستان شهید دوران ایج استهبان درس می خوانم. سه هفته قبل یک دفعه چشمانم کور و نابینا شد. طوری که دیگر هیچ چیز و هیچ کس را نمی دیدم. پدر و مادرم همه گریه می کردند. خودم هم گریه می کردم و ناراحت بودم. پدرم و خویشانم مرا به چند دکتر بردند و در آخر هم من را در بیمارستان خوابانیدند. حدود یک هفته در بیمارستان بودم. یک شبد خواب دیدم آقائی قدبلند که خیلی هم خوشکل و زیبا بود بسراغم آمد. من هم که اول ترسیده بودم سلام کردم و ایشان به من جواب سلام داد و مرا نوازش کرد و دست بر سر و رویم کشید. به من گفت که بلند شو تو خوب شدی. وقتی از خواب بیدار شدم دیدم که خوب شده ام و چشمانم همه جا را می بیند. اول خیلی خوشحال شدم و سپس گریه نمودم. درب اتاق باز شد دیدم پدرم هست. او را دیدم و خندیدم و بعد هم موقعی که پدرم مرا در بغل گرفت با هم گریه کردیم.
علی خطبائی پدر فاطمه چنین می گوید:حدود 9 روز بود که فاطمه در بیمارستان بستری شده بود. عصر روز نهم بسیار منقلب شده بودم. کسی را هم نداشتم که بدادم برسد. یکدفعه به ذهنم خطور کرد که بیایم و متوسل به حضرت شاهچراغ(ع) شوم. بسیار افسرده بودم که چرا این پیشامد ناگوار برایم پیش آمده است. در فکر فرزند دلبندم بودم و به آینده او فکر می کردم. از بیمارستان بیرون آمدم، به آستان مبارک حضرت شاهچراغ(ع) رسیدم. نزد ضریح مطهرش رفتم و در حالیکه بی اختیار بسیار گریه می نمودم گفتم:((یا شاهچراغ، من با این بچه چه کنم؟ فاطمه در بین خواهران و برادرانش چگونه طاقت بیاورد ؟)) از ناراحتی تقاضای مرگ او را کردم گفتم:(( یا شاهچراغ! یا جنازه فرزندم را بده با آمبولانس به ایج ببرم یا او را شفا بده.))
11/8/77
صفحات: 1· 2· 3· 4· 5· 6· 7· 8· 9· 10· 11· 12· 13· 14· 15· 16· 17
فرم در حال بارگذاری ...
فید نظر برای این مطلب