24
شهریور

احمدبن موسي عليه السلام

لحظه شیرین دیدار

من فاطمه خطبائی فرزند علی در کلاس دوم دبستان شهید دوران ایج استهبان درس می خوانم. سه هفته قبل یک دفعه چشمانم کور و نابینا شد. طوری که دیگر هیچ چیز و هیچ کس را نمی دیدم. پدر و مادرم همه گریه می کردند. خودم هم گریه می کردم و ناراحت بودم. پدرم و خویشانم مرا به چند دکتر بردند و در آخر هم من را در بیمارستان خوابانیدند. حدود یک هفته در بیمارستان بودم. یک شبد خواب دیدم آقائی قدبلند که خیلی هم خوشکل و زیبا بود بسراغم آمد. من هم که اول ترسیده بودم سلام کردم و ایشان به من جواب سلام داد و مرا نوازش کرد و دست بر سر و رویم کشید. به من گفت که بلند شو تو خوب شدی. وقتی از خواب بیدار شدم دیدم که خوب شده ام و چشمانم همه جا را می بیند. اول خیلی خوشحال شدم و سپس گریه نمودم. درب اتاق باز شد دیدم پدرم هست. او را دیدم و خندیدم و بعد هم موقعی که پدرم مرا در بغل گرفت با هم گریه کردیم.

علی خطبائی پدر فاطمه چنین می گوید:حدود 9 روز بود که فاطمه در بیمارستان بستری شده بود. عصر روز نهم بسیار منقلب شده بودم. کسی را هم نداشتم که بدادم برسد. یکدفعه به ذهنم خطور کرد که بیایم و متوسل به حضرت شاهچراغ(ع) شوم. بسیار افسرده بودم که چرا این پیشامد ناگوار برایم پیش آمده است. در فکر فرزند دلبندم بودم و به آینده او فکر می کردم. از بیمارستان بیرون آمدم، به آستان مبارک حضرت شاهچراغ(ع) رسیدم. نزد ضریح مطهرش رفتم و در حالیکه بی اختیار بسیار گریه می نمودم گفتم:((یا شاهچراغ، من با این بچه چه کنم؟ فاطمه در بین خواهران و برادرانش چگونه طاقت بیاورد ؟)) از ناراحتی تقاضای مرگ او را کردم گفتم:(( یا شاهچراغ! یا جنازه فرزندم را بده با آمبولانس به ایج ببرم یا او را شفا بده.))

11/8/77

صفحات: 1· 2· 3· 4· 5· 6· 7· 8· 9· 10· 11· · 13· · 15· 16· 17


free b2evolution skin


فرم در حال بارگذاری ...