25
خرداد

خان جون، همه‌ زندگی حاج آقا بود

 عبدالباقي مي‌گفت او، نورالدين و نجمه مي‌توانند نوبتي بنشينند و مراقب خان جون باشند. همين کار را کردند، اما حاج آقا با هر سه آن‌ها مي‌نشست. همه چيز را گذاشته بود کنار. کتاب و کاغذها توي اتاق جلويي پهن بودند، اما دو هفته بود دست‌ نخورده بود به آنها.

 

 

تا آن موقع، نجمه ديده بود که پدرش فقط روزهاي عاشورا کار را تعطيل مي‌کند. حتي مي‌دانست هر صفحه تفسير را که مي‌نويسد، بدون نقطه است.نقطه‌ها را بعد مي‌گذارد چون اين‌طوري هر صفحه، يکي دو دقيقه جلو مي افتد. يک‌روز يکي از آقايان علما که آمده بود خانه، حاج آقا را ملامت کرد گفت:«چرا همه چيز را رها کرده‌ايد، نشسته‌ايد اين جا؟» محمد حسين سرش را بالا آورد و او را نگاه کرد. شايد هم نکرد. به حال خودش نبود. گفت:«من چهل سال با خانم زندگي کرده‌ام. امروز بهتر از روز اول بودند. همه چيز من، مال خانم است.» دو هفته بعد، خانم فوت کرد. رماتيسم تمام بدنش را گرفته بود.حاج آقا مي‌گفت:«من فکر نمي‌کردم مرگ خانم را ببينم،نبودن او را ببينم.» و دوباره توي چشمهايش که از زور بي‌خوابي قرمز بود، اشک جمع مي‌شد»

زندگی علامه طباطبایی، حبیبه جعفریان


free b2evolution skin