1
شهریور

دلنوشته درباره زیارت اربعین

از روز تیغ تا امروز، چهل بار آفتاب داغ بر کربلا تابیده و صحرا غمین شده اسـت. رخ بـه سوی محبوب داری و از جان درود میدهی: «درود بر تـو اي ولی خدا… درود بر تـو اي دوستدار و محبوب و برگزیده خدا، درود بر بنده خالص و فرزند بنده خاص خدا، درود بر حسین علیه السلام….» فرزند ولی خدا، فرزند امیرالمؤمنین «علیه السلام» اینک درکنار یاران مدفون اسـت و علی اکبر نزدیک‌ترین فرد بـه اوست.

 

 

 

پیکر مطهر قمر بنی هاشم، حضرت اباالفضل العباس علیه السلام آن دورتر بـه خاک شده اسـت. هرکدام همانجا کـه موقع شهادت بر خاک افتادند. کاروان از شام برمی‌گردد. زینب خودش رابه گودال قتلگاه میرساند. زنان و کودکان مثل همـه چهل روز گذشته زجه میزنند. اشک‌هاي فرزندان امام حسین «علیه السلام» سرازیر شده اسـت. «السلام علی اسیر الکربات و قتیل العبرات. درود بر اسیر اندوه‌ها و کشته آب چشمان…»

 

 

 

و اینک پس از قرن‌ها تـو هستی کـه باید شهادت دهی. تـو کـه بـه اربعین رسیده‌اي و میخواهی با اربعینی‌ها هم‌نوا شوی: «پروردگارا! گواهی می دهم کـه آن حضرت ولی تـو و فرزند ولی توست. برگزیده تـو و فرزند برگزیده توست…» این شهادت دادنی سخت اسـت. شهادتی کـه بار وظیفه‌ات را سنگین‌تر می کند. تـو کـه بـه مقام معرفت، هرچند معرفتی کوچک و شناختی در وسع و اندازه خودت رسیده‌اي…

 

 

 

تـو کـه امام و ولی و پیشوایت را شناخته‌اي، نمی تواني حتی پس از قرن‌ها نسبت بـه این واقعه بی‌تفاوت باشی. پس می گویی: «گواهی میدهم کـه تـو بـه عهد خدا وفا کردی ودر راه خدا جهاد کردی تا هنگام شهادتت فرا رسید… پروردگارا! مـن تـو را گواه می گیرم، کـه مـن دوست آن حضرت و دوست دوستداران او هستم…» تا آنجا کـه روز بلند می شود، ادامه میدهی و زیارت را تا آخر می خوانی:

 

 

 

«صلوات الله علیکم و علی ارواحکم و اجسادکم و شاهدکم و غائبکم و ظاهرکم و باطنکم. آمین رب العالمین. درود خدا بر شـما باد و بر جسم جان پاک شـما، حاضر و غایب شـما، بر ظاهر و باطن شـما…» اجابت رابه پروردگار عالمیان می‌سپاری. زیارتی دل چسب از راه دور یا نزدیک خوانده‌اي و قلب را جلا داده‌اي. قبول باشد.

 


 

متن احساسی در مورد روز اربعین
دخترک لبه دامن را روی مچ لاغر پایش می‌اندازد. نمی خواهد بابا «علیه السلام» اثر حلقه‌هاي اسارت را ببیند. دارند بـه خانه برمی‌گردند اما دخترک خانه را آن قدر دور و خودش را آن قدر خسته و ناتوان میبیند کـه رسیدن بـه آن برایش ناممکن می نماید. فرات نزدیک اسـت اما حالا دیگر حتی آب هم نمی خواهد. پریشان اسـت. شاید اگر او و دیگر بچه‌ها آب نخواسته بودند، حالا عمو عباس «ع» این جا بودو برایش پناه میشد.

 

ادامه »


free b2evolution skin