18
مهر

عوامل و زمينه‌های طلاق| دخالت خویشاوندان

«شوهرم با وجود داشتن سی‌ویک سال سن، شدیداً دهن‌بین است. در همان دو هفته پس از عروسی، چند بار کتک خوردم. هر چیز که خانوده اش بگویند، باور می‌کند. از طرفی، همراه با خانواده شوهرم زندگی می‌کردم … .

 

 

 


****************

خانمی می­نویسد: «زنگ تعطیلی مدرسه به صدا درآمد و من به خانه بازگشتم. به محض رسیدن به خانه، پدرم مرا با خوش­رویی صدا کرد و با خود به اتاق برد. بعد از کمی صحبت، فهمیدم پدرم حرفی دارد. گفت: «دخترم! تو دیگر بزرگ شده و به اندازه کافی درس خوانده­ای. حالا که خواستگارانت از سر ما دست برنمی­دارند، تو هم آماده باش و یکی را انتخاب کن. بالأخره، باید به فکر آینده هم باشی.» با این حرف، سر جایم خشکم زد؛ چون هیچ‌وقت، انتظار چنین پیشنهادی از پدرم نداشتم. هیچ نگفتم و به اتاق خودم رفتم و ساعت­ها گریستم؛ ولی چه فایده­ای داشت! حرف پدرم قاطع بود و در مقابلش کسی جرئت مخالفت نداشت. به مادر و خواهرم پناه بردم و از آن­ها یاری جستم. فایده­ای نداشت و گفتند پدر تصمیم خود را گرفته است و از میان خواستگارانت، فلانی را انتخاب کرده است و تو هم جز موافقت، چاره­ای نداری.

چندین بار به اطرافیانم تأکید کرده بودم که این ازدواج، عاقبتی جز بدبختی ندارد. بعد از ازدواج، خداوند فرزندی به ما عطا کرد و از آن موقع که فرزندمان به دنیا آمد، نه تنها شوهرم بهتر نشد، بلکه به حرف­های نامربوط مادرش گوش داد و روزبه‌روز، عرصه را بر من تنگ­­تر کرد؛ اگر مرا کتک نمی­زد، غذا از گلویش پایین نمی­رفت؛ مثل آدم کوکی بود و به حرف مادرش نشست‌وبرخاست می­کرد و او هم عوض این‌که در بهبود زندگی فرزندش تلاش کند، برعکس، شوهرم را برای به­هم‌خوردن زندگی‌مان تشویق می­کرد.

روزی از دستش به تنگ آمده، به خانه پدرم پناه بردم. پدرم مثل همیشه، بعد از دل­داری گفت: «زندگی، پستی و بلندی دارد. باید سوخت و ساخت.»

… از این‌که او در خانه پدرم مرا تهدید به کشتن کرد، بگذریم. در آخر، چندی از فامیل­هایشان را فرستاد و مرا به خانه برگرداند. بعد از یک هفته، دیدم همان آش است و همان کاسه؛ نه شوهرم عوض شده، نه مادرش.

بالأخره، روزی فرا رسید که در دفتر طلاق حاضر شدم و من بعد از تمام صحبت­هایم، جمله «مهرم حلال و جانم آزاد» را گفتم. موقع امضای طلاق‌نامه بود که مادر شوهرم و تمام فامیل­هایشان، به پایم افتادند و چه خواهش و تمناها و عذرخواهی­هایی که نکردند! سرانجام راضی شدم و به اتفاق شوهرم به خانه برگشتم.

هنوز چند روزی نگذشته بود و من خود را خوشبخت­ترین زن دنیا می‌دانستم که مادرشوهرم که نمی­توانست خوبی ما را ببیند، دوباره کارهای قبلش را شروع کرد و دوباره زندگی‌مان را به هم زد. با این کارم، دوباره خودم را در چاه انداختم و الآن هیچ توجیهی ندارم که حرفی بزنم. شوهرم نیز میگوید: «[اگر می‌خواهی طلاق بگیری،] در محضر باز است!»

به خانه پدرم آمدم و شرح ماجرا را گفتم. پدرم به قدری ناراحت شد که نمی­گذاشت به خانه‌ام برگردم؛ حالا پدرم بیشتر از من پیگیر طلاق است. نمی­دانم به حرف پدرم گوش دهم و دست از همه چیز بردارم یا بسوزم و بسازم. از طرفی، الآن فرزند دومم نیز به دنیا آمده و طاقت دوری فرزندانم را ندارم!

****************

 

ادامه »


free b2evolution skin