31
تیر

نوجوانانی که بعد از واقعه کربلا به قافله شهدا پیوستند

سرگذشت اصحاب الحسین (علیه السلام) به روایت تاریخ
پس از واقعه عاشورا و به شهادت رسیدن حسین بن على (علیه السلام) و اصحاب ایشان، از جمع بازماندگان کاروان دو نوجوان کم‌ سن و سال توسط سپاه «عبیداله بن زیاد» به اسارت درآمدند و نزد وی فرستاده شدند. عبیداله یکی از زندانبان‌هایش را فرا خواند و گفت: «این دو نوجوان را نزد خود نگاه دار، به آن‌ها غذاى گوارا مخوران و آب خُنَک منوشان و زندان را بر آن‌ها سخت بگیر»
بر اساس منابع و کتب تاریخی نام چند فرزند از فرزندان جناب مسلم بن عقیل (علیه السلام) در زمره شهدای واقعه کربلا ثبت شده است. .دو تن از فرزندان مسلم به نام‌های «عبدالله» فرزند «رقیه کبری» دختر حضرت علی (علیه السلام) و «محمد» فرزند یکی از کنیزان امام علی (علیه السلام) در جریان واقعه کربلا به شهادت رسیدند. امادو تن دیگر از پسران جناب مسلم به نام‌های «محمد» و «ابراهیم» که به دلیل سن کم، امکان همراهی با دیگر اصحاب امام و نبرد را نداشتند، به اسارت درآمدند.

 

 

 

 

داستان اسارت و شهادت طفلان مسلم بن عقیل در تاریخ و روایات به گونه‌های مختلفی نقل شده است، طبق نقل معتبراز «شیخ صدوق» (متوفای ۳۸۱ ق) پس از واقعه عاشورا و به شهادت رسیدن حسین بن على (علیه السلام) و اصحاب ایشان، از جمع بازماندگان کاروان دو نوجوان کم‌ سن و سال توسط سپاه «عبیداله بن زیاد» به اسارت درآمدند و نزد وی فرستاده شدند. عبیداله یکی از زندانبان‌هایش را فرا خواند و گفت: «این دو نوجوان را نزد خود نگاه دار، به آن‌ها غذاى گوارا مخوران و آب خُنَک منوشان و زندان را بر آن‌ها سخت بگیر»

دو نوجوان، روز را روزه می‌گرفتند و هنگام شب، دو قرص نان جو و کوزه‌اى آب خوردن برایشان می‌آوردند. حبس دو نوجوان نزدیک به یک سال بعد از حادثه عاشورا به طول انجامید. یکی از فرزندان مسلم که از این اوضاع به شدت در رنج و سختی بود، به دیگرى گفت: «اى برادر! حبس ما طول کشید و نزدیک است که عمر ما به سر آید و بدن‌هایمان، فرسوده شود. پس هر گاه پیرمرد آمد، جایگاه‌مان را به او بگو تا شاید به خاطر محمّد (صلی الله علیه و آله وسلم) بر خوراک ما گشایش دهد و بر آب نوشیدنی‌مان بیفزاید.»

شب هنگام پیرمرد با دو قرص نان جو و کوزه‌اى آب خوردن، به سوى آن‌ها آمد.یکی از دو نوجوان اسیر خطاب به پیرمرد گفت: «اى پیرمرد! آیا محمّد (صلی الله علیه و آله وسلم) را می‌شناسى؟» پیرمرد گفت: «چگونه محمّد را نشناسم، در حالى که او پیامبر من است؟!»

گفت: «آیا جعفر بن ابی‌طالب را می‌شناسى؟» گفت: «چگونه جعفر را نشناسم، در حالى که خدا، دو بال برایش رویانده است تا با آن‌ها همراه فرشتگان، به هر جا که می‌خواهد، بپرد؟!»

گفت: «آیا على بن ابی‌طالب را می‌شناسى؟» گفت: «چگونه على را نشناسم که او پسرعمو و برادر پیامبرم است؟!» سپس ادامه داد: «اى پیر! ما از خاندان پیامبرت محمّد هستیم. ما از فرزندان مسلم بن عقیل بن ابی‌طالب هستیم که در دست تو اسیریم. غذاى گوارا می‌خواهیم و به ما نمی‌خورانى و آب خُنَک می‌خواهیم و به ما نمی‌نوشانى و زندانمان را بر ما تنگ گرفته‌اى.»  پیرمرد، بر پاهاى آن دو افتاد و آن‌ها را بوسید و می‌گفت: «جانم فداى جان‌هایتان! صورتم، سپر صورت‌هاى شما، اى خاندان پیامبر مصطفى! این، درِ زندان است که پیشِ روى شما باز است. از هر راهى که می‌خواهید، بروید.»

هنگام شب، پیرمرد، دو قرص نان جو و کوزه‌اى آب خوردن برایشان آورد و راه را نشان‌شان داد و به آن دو گفت: «اى محبوبان من! شب، راه بروید و روز را پنهان شوید تا خداى در کارتان گشایشى و برایتان، راه بیرونْ آمدنى قرار دهد.» آن دو نوجوان، چنین کردند.

 

ادامه »


free b2evolution skin