صدف11
تقدیم به جوانانی که حجاب را دوست ندارند
وقتی پای حرفهایش مینشینی احساس نمیکنی که یک زن تازه مسلمان است. انگار سالهاست اسلام را میشناسد و با آن زندگی کرده است. آنقدر درباره اسلام خوب حرف میزند که احساس میکنی از تویی که سالهاست مسلمانی را یدک میکشی جلو زده است.
از لابهلای حرفهایش دو سه جمله را انتخاب کردم؛ جملاتی که درباره حجاب گفته بود؛ جملاتی که میتواند روح تازهای در کالبد اعتقادات جوانان امروز باشد. زیباییاش از آن جهت است که خانمی این حرف را به زبان میآورد که خود بی حجابی را تجربه کرده و حالا با یک بار تجربهی حجاب، دارد اینگونه زیبا و آرمانی درباره حجاب حرف میزند: «با خواندن نماز و چادر بهسر کردن بال پرواز درآوردم و این حالت قابل وصف نیست.» «نخستین بار که شهادتین گفتم هنوز به قدری از اسلام آگاهی نداشتم و پس از کسب آگاهی بیشتر درباره خدا و نماز، دوباره شهادتین خواندم.» «پیش از این فکر میکردم حجاب جزو فرهنگ ایران است اما وقتی فهمیدم از احکام دین اسلام است واقعاً از خودم خجالت کشیدم و دوباره از خدا معذرتخواهی کردم و شهادتین خواندم تا با رعایت تمام احکام و قوانین یک مسلمان واقعی باشم.» [۱]
این چند جمله را تقدیم میکنم به جوانانی که حجاب را دوست ندارند و دنبال راهی برای رسیدن به آزادی(از نگاه خودشان) هستند. این چند جمله از زبان کسی است که فضای آزادی که شما دنبالش هستید، تجربه کرده؛ حالا اختیار با خودتان؛ حرفهایش را خوب بشنوید، خوب فکر کنید و بعد از آن برای رسیدن به آزادی تصمیم بگیرید.
[۱] گزارش سخنان خانم ورنیکا در همایش بامؤمنان
تذكر17
چادرت را محكم تر در بغلت بگير
کنار خیابان منتظر تاکسی ایستاده بود. باد شدیدی میآمد، نزدیک غروب بود، هوا کم کم داشت تاریک میشد. آسمان نم نم داشت به حال مردمان گریه میکرد.
باد که میآمد چادرش در باد موج نمیخورد، چادرش را هم هر چه محکم تر میگرفت ماشینی رد نمیشد.
در همین حال سه تا دختر دیگر هم آمدند و منتظر تاکسی ایستادند، لباسهایشان مناسب نبود، حتی باران هم باعث این نمیشد که شالهایشان را کمی بستهتر به سر کنند؛
هر چند لحظه یکبار باد باعث کشف حجابشان میشد و آنها با بیرغبتی دوباره شالها را به سرشان میکشیدند.
چند لحظهای نگذشته بود که یک ماشین ترمز کرد و دخترها با خنده و ناز سوار ماشین شدند.
بانوی مشکیپوش ماند و خیابان و اشکهای آسمان.
بعد از چند دقیقه تاکسی آمد، پیرمرد با مهربانی او را بابا خطاب میکرد و از اوضاع زمانه برایش میگفت.
تعریف میکرد که خانمها با بیحجابی، امنیت را از خودشان و جامعه گرفتهاند.
میگفت که در بزرگراه که میآمده یک ماشین که سرنشینانش دو پسر و سه دختر بودهاند چپ کرده، انگار که پسرها قصد ربودن دخترها را داشتهاند
و دخترها هم حجاب مناسبی نداشتهاند.
از آن به بعد بانوی مشکی پوش چادرش را محکمتر بغل می کرد.
و با دقت بیشتری به کلام شهید مطهری میاندیشید که فرموده بود: حجاب مصوونیت است نه محدودیت.[۱]
_____________________________________
پینوشت:
[۱]حجت-الاسلام-والمسلمین-پناهیان
[۱]برگرفته از کتاب مجموعه آثار جلد ۱۹ صفحه ۴۵۰ نويسنده: استاد شهيد مرتضي مطهري
تلنگر19
به چه قیمتی؟؟؟
زندگی خوبی داشتند. مردی صبور، زنی فداکار، فرزندی سالم، خانه ای نقلی، روزیای کافی،.
زندگی زیبا بود، به زیبایی اولین قدمهایی که فرزندشان برداشت به زیبایی لذت بردن از آنچه داشتند به زیبایی غیرتی که مردش داشت.
زیبایی های زندگی شان کوچک بود ولی بسیار.
هیچ کس نمیداند آن روز کدام ورق از تقویم بود که زن این زندگی به دنبال آسایشی بیشتر سراغ فروشندگی در یک مغازه رفت،
او و همسرش امیدوار بودند به روزهایی با آسایش بیشتر.
اما انگار این رونق، احتیاج به چیزهایی بیشتر داشت. چادر از سر برداشتن و آرایش کردن و…البته به قول خودشان راحتتر بودن.
خلاصه او خیلی راحت شده بود، نه سنگینی چادرش بود، نه تنگی مقنعهاش، نه به قول خودش غیرت خفه کنندهی مردش و در اواخر حتی فرزندش هم نبود،
حتی خودش هم نبود، تابلویی شده بود رنگی، از خط خطیهایی که قرار بود او را راحتتر کنند.
حالا دیگر خودش هم یادش نمیآید، او به دنبال آسایش بیشتر رفته بود، و حالا دیگر خانوادهای نیست که برایش آسایشی بیاورد.
و ای کاش قبل از ورود به عرصه کار این روایت حضرت زهرا سلام الله عليها را میدید که فرمودند:
«هیچ كس جز خداوند نمی داند كه من چقدر خوشحال شدم از اینكه رسول خدا صلّى اللَّه علیه و آله و سلّم كارهاى بیرون از خانه را به عهده من قرار نداد
و مرا از مراوده با مردان نجات داد.»[۱]
_____________________________________________
پینوشت:
[۱]وسائل الشیعة ج : ۲۰ ص : ۱۷۲ ،بَابُ اسْتِحْبَابِ خِدْمَةِ الْمَرْأَةِ زَوْجَهَا فِی الْبَیْتِ حدیث ۸۹