فضيلت37
ولى او در اين سير علمى، هنوز گمشده خود را نيافته بود و با آنكه مكتبهاى مختلف را بررسى نموده و با بزرگترين رجال علمى و مذهبى عصر خود بحثها كرده بود، هنوز به نقطه مطلوب خويش نرسيده بود، فقط يك نفر مانده بود كه هشام با او روبرو نشده بود و او كسى جز«جعفر بن محمد»، پيشواى ششم شيعيان، نبود/
هشام بدرستى فكر مىكرد كه ديدار با او دريچه تازهاى به روى وى خواهد گشود، به همين جهت از عموى خود كه از شيعيان و علاقهمندان امام ششم بود، خواست ترتيب ملاقات او را با امام صادق (ع) بدهد/
داستان نخستين ديدار او با پيشواى ششم كه مسير زندگى علمى او را بكلى دگرگون ساخت، بسيار شيرين و جالب است/
عموى هشام، به نام «عمر بن يزيد»، مىگويد: برادر زادهام هشام كه پيرو مذهب «جهميه» بود، از من خواست او را به محضر امام صادق (ع) ببرم تا در مسائل مذهبى با او مناظره كند. در پاسخ وى گفتم: تا از امام اجازه نگيرم اقدام به چنين كارى نمىكنم/
سپس به محضر امام (ع) شرفياب شده براى ديدار هشام اجازه گرفتم. پس از آنكه بيرون آمدم و چند گام برداشتم، به ياد جسارت و بيباكى برادرزادهام افتادم و لذا به محضر امام باز گشته جريان بيباكى و جسارت او را يادآورى كردم/
امام فرمود: آيا بر من بيمناكى؟ از اين اظهارم شرمنده شدم و به اشتباه خود پى بردم. آنگاه برادرزادهام را همراه خود به حضور امام بردم. پس از آنكه وارد شده نشستيم، امام مسئلهاى از او پرسيد و او در جواب فرو ماند و مهلت خواست و امام به وى مهلت داد. چند روز هشام در صدد تهيه جواب بود و اين در و آن در مىزد. سرانجام نتوانست پاسخى تهيه نمايد. ناگزير دوباره به حضور امام شرفياب شده اظهار عجز كرد و امام مسئله را بيان فرمود/
در جلسه دوم امام مسئله ديگرى را كه بنيان مذهب جهميه را متزلزل مىساخت، مطرح كرد، باز هشام نتوانست از عهده پاسخ برآيد، لذا با حال حيرت و اندوه جلسه را ترك گفت. او مدتى در حال بهت و حيرت به سر مىبرد، تا آنكه بار ديگر از من خواهش كرد كه وسيله ملاقات وى را با امام فراهم سازم/
بار ديگر از امام اجازه ملاقات براى او خواستم. فرمود: فردا در فلان نقطه «حيره»(34)منتظر من باشد. فرمايش امام را به هشام ابلاغ كردم. او از فرط اشتياق، قبل از وقت مقرر به نقطه موعود شتافت
«عمر بن يزيد» مىگويد: بعداً از هشام پرسيدم آن ملاقات چگونه برگذار شد؟ گفت: من قبلاً به محل موعود رسيدم، ناگهان ديدم امام صادق (ع) در حالى كه سوار بر استرى بود، تشريف آورد. هنگامى كه به من نزديك شد و به رخسارش نگاه كردم چنان جذبهاى از عظمت آن بزرگوار به من دست داد كه همه چيز را فراموش كرده نيروى سخن گفتن را از دست دادم/
امام مرتب منتظر گفتار و پرسش من شد، اين انتظار توأم با وقار، برتحير و خود باختگى من افزود. امام كه وضع مرا چنين ديد، يكى از كوچههاى حيره را در پيش گرفت و مرا به حال خود واگذاشت(35)
صفحات: 1· 2· 3· 4· 5· 6· 7· 8· 9· 10· 11· 12· 13· 14· 15· 16· 17· 18· 19· 20· 21· 22· 23· 24· 25
فرم در حال بارگذاری ...
فید نظر برای این مطلب