25
مرداد

بهلول6

داستان بهلول:پند دادن بهلول به هارون
روزي بهلول بر هارون وارد شد . هارون گفت اي بهلول مرا پندي ده . بهلول گفت اي هارون اگر در
بیابانی که هیچ آبی در آن نیست و تشنگی بر تو غلبه نماید و غریب به موت شوي ، آیا چه میدهی که تو
را جرعه اي آب دهند که عطش خود را فرو نشانی ؟ گفت صد دینار طلا . بهلول گفت : اگ ر صاحب
آن به پول رضایت ندهد چه می دهی ؟ گفت : نصف پادشاهی خود را می دهم .
بهلول گفت پس از آنکه آب را آشامیدي ، اگر به مرض حبس الیوم مبتلا گردي و رفع آن نتوانی باز چه
میدهی که کسی علاج آن درد را بنماید ؟
هارون گفت نصف دیگر پادشاهی خود را . بهلول جواب داد : پس مغرور به این پادشاهی مباش که
قیمت آن یک جرعه آب بیش نیست . آیا سزاوار نیست که با خلق خداي عزوجل نیکویی کنی ؟!

بهلول دانا


free b2evolution skin
25
مرداد

بهلول5

داستان های خواندنی بهلول:در محضر قاضی
آورده اند که در شهر بغداد تاجري بود که به امانت دار ي و مروت و انصاف و مردم داري شهره شهر
شده بود و بیشتر اجناس مطلوب آن زمان را از خارج وارد می نمود و با سود مختصري به مردم می
فروخت و از این لحاظ محبوبیتی خاص بین مردم پیدا کرده بود و نیز رقیب و همکار تاجر یک نفر
یهودي بود که خیلی سنگ دل و بیرحم بود و برعک س آن تاجر همه مردم مکروهش می داشتند و
اجناس خود را باسود گزاف به مردم می فروخت و نیز شغل صرافی شهر را هم بر عهده داشت و هر یک
از بازرگانان که احتیاج به پول پیدا می کردند از او وام می گرفتند و او با شرایطی سخت به آنها پول
قرض می داد . از قضاي روزگار آن تاجر با مروت احتیاج به پول پیدا نمود و نزد یهودي آمد و مطالبه
مبلغی به عنوان قرض نمود . یهودي از آنجایی که با این تاجر عداوت دیرینه داشت گفت :
من با یک شرط به تو پول قرض می دهم و آن این است که باید سند و مدرك معتبري بدهی تا چنانچه
در موعد مقرر نتوانی مبلغ را بپردازي ، من حق داشته باشم تا یک رطل از هرمحل که بخواهم از گوشت
بدنت را ببرم و چون آبروي آن تاجر در خطر بود ، با این شرط تسلیم شده و مدرك معتبر به آن یهودي
سپرد که چنانچه تا موعد مقرر در سند پول آن یهودي را نپردازد علاوه بر پرداخت وام یهودي حق دارد
تا یک ر طل از گوشت تن او را از هر محل که بخواهد ببرد . و از آنجایی که هر نوشی بی نیش نیست
آن تاجر با مروت در موعد مقرر نتوانست دین خود را ادا نماید . پس یهودي از خداخواسته قضیه را به
محضر قاضی شکایت نمود و قاضی تاجر را احضار نموده و چون طبق قرارداد قبلی تاجر محکوم بود تا
بدن خود را در اختیار یهودي بگذارد .
آن یهودي با دشمنی که داشت البته عضوي را می برید که قطع حیات تاجر بدبخت را می نمود و از این
لحاظ قاضی حکم را به امروز و فردا موکول می نمود تا شاید یهودي از عمل خود منصرف شود ولی
یهودي دست بردار نبود و هر روز مطالب ه حق خود و اجراي حکم را داشت و این قضیه در تمام شهر
بغداد پیچید وهمه مردم دلشان به حال آن تاجر با مروت می سوخت واز طرفی چاره دیگري نیز نداشت .
تا اینکه این خبر به بهلول رسید و فوراً در محضر قاضی حاضر شد و جزء تماشاچیان ایستاد و خوب به
قرار داد آن یهودي و تاجر گوش داد . در آخرین مرحله که قاضی به تاجر گفت :
تو طبق مدارك موجود محکوم هستی و باید بدن خود را در اختیار این مرد یهودي قرار دهی تا یک
رطل از هر محل که بخواهد قطع نماید . براي دفاع هر مطلبی داري بیان نما .
مرد تاجر با صداي بلند گفت : یا قاضی الحاجات ت و دانایی و بس . ناگهان بهلول گفت : اي قاضی آیا به
حکم انسانیت می توانم وکیل این تاجر مظلوم شوم . قاضی جواب داد البته می توانی هر دفاعی داري
بنما بهلول بین تاجر و یهودي نشست و گفت :
البته بر حسب مدرکی که قاعده است این شخص حق دارد یک رطل از گوشت بدن تاجر را ببرد ولی
باید از جایی ببرد که یک قطره خون از این تاجر به زمین نریزد و نیز چنان باید ببرد که درست یک رطل
نه کم و نه زیاد . چنانچه بر خلاف این دو مطلب بریده شود این مرد یهودي محکوم به قتل و تمام اموال
او باید ضبط دولت شود . قاضی از دفاع به حق بهلول متعجب و بی اختیار زبان به تحسین او گشود و
یهودي قانع گشت . قاضی نیز حکم نمود که فقط عین پول را به یهودي رد نماید .

بهلول دانا


free b2evolution skin
25
مرداد

بهلول4

داستان های خواندنی بهلول:تدیبر نمودن بهلول
آورده اند روزي بهلول از راهی می گذشت . مردي را دید که غریب وار و سر به گریبان ناله می کند .
بهلول به نزد او رفت سلام نمود و سپس گفت :
آیا به تو ظلمی شده که چنین دلگیر و نالان هستی . آن مرد گفت : من مردي غریب و سیاحت پیشه ام و
چون به این شهر رسیدم ، قصد حمام و چند روزي استراحت نمودم و چون مقداري پول و جواهرات
داشتم از بیم سارقین آنها را به دکان عطاري به امانت سپردم و پس از چند روز که مطالبه آن امانت را از
شخص عطار نمودم به من ناسزا گفت و مرا فردي دیوانه خطاب نمود .
بهلول گفت : غم مخور . من امانت تو را به آسانی از آن مرد عطار پس خواهم گرفت . آنگاه نشانی آن
عطار را سوال نمود و چون او را شناخت به آن مرد غریب گفت من فردا فلان ساعت نزد آن عطار هستم
تو در همان ساعت که معین می کنم در دکان آن مرد بیا و با من ابداً تک لم منما . اما به عطار بگو امانت
مرا بده . آن مرد قبول نمود و برفت .
بهلول فوري نزد آن عطار شتافت و به او گفت : من خیال مسافرت به شهر هاي خراسان را دارم و چون
مقداري جواهرات که قیمت آنها معادل 30 هزار دینار طلا می شود دارم ، می خواهم نزد تو به امانت
بگذارم تا چنانچه به سلامت بازگردم آن جواهرات را بفروشی و از قیمت آنها مسجدي بسازي .
عطار از سخن او خوشحال شد و گفت : به دیده منت . چه وقت امانت را می آوري ؟
بهلول گفت : فردا فلان ساعت و بعد به خرابه رفت و کیسه اي چرمی بساخت و مقداري خورده آهن ی و
شیشه در آن جاي داد و سر آن را محکم بدوخت و در همان ساعت معین به دکان عطار برد . مرد عطار
از دیدن کیسه که تصور می نمود در آن جواهرات است بسیار خوشحال شد و در همان وقت آن مرد
غریب آمد و مطالبه امانت خود را نمود . آن مرد عطار فوراً شاگرد خود را صدا بزد و گفت :
کیسه امانت این شخص در انبار است . فوري بیاور و به این مرد بده . شاگرد فوري امانت را آورد و به
آن مرد داد و آن شخص امانت خود را گرفت و برفت و دعاي خیر براي بهلول نمود

بهلول دانا


free b2evolution skin
25
مرداد

بهلول3

داستان های خواندنی بهلول:هارون و مرد شیاد
آورده اند که شیادي به حضور هارون الرشید خلیفه عباسی بار یافت و خود را سیاح معرفی نمود . هارون
الرشید از محصولات و جواهرات و صنایع و ممالکی که آن سیاح رفته بود سوالاتی می نمود تا به
محصولات و جواهرات و صنایع هندوستان رسید . آن مرد شیاد شرح جواهراتی را براي خلیفه عبا سی
بیان می نمود که خلیفه نادیده عاشق و طالب آنها بود . منجمله به خلیفه گفت :
در هندوستان معجونی می سازند که قوه و نیروي جوانی را به انسان بازمی گرداند و مرد شصت ساله اگر
از آن معجون بخورد مانند جوانی بیست ساله با نشاط و مقتدر می شود .
خلیفه بی اندازه طالب آن معجون و پاره اي از جواهرات که آن سیاح شرح داد گردید و گفت :
چه مبلغ هزینه لازم داري تا از آن معجون و جواهراتی که شرح دادي برایم بیاوري ؟

آن مرد شیاد براي آوردن آنها مبلغ 50 هزار دینار طلا درخواست نمود . هارون 50 هزار دینار را حواله
نمود تا خازن ( خزانه دار ) به آن مرد شیاد بدهد . آن مرد شیاد مبلغ را گرفت و رهسپار وطن خود
گردید .
خلیفه تا مدتی به انتظار نشست ولی خبري از آن مرد شیاد نشد . خلیفه از موضوع بی اندازه غمگین و
هرموقع به یاد می آورد افسوس می خورد و روزي که جعفر برمکی و چند نفر دیگر در حضور بودن د
سخن آن مرد شیاد به میان آمد . خلیفه گفت :
اگر این مرد شیاد را به چنگ آورم علاوه برآنکه چند برابر مبلغی که به او دادم ، خواهم گرفت ، دستور
می دهم سر او را از بدن جدا و به دروازه بغداد آویزان نمایند تا عبرت دیگران گردد .
بهلول قهقهه زد و گفت : اي هارون قصه تو و مرد شیاد درست مانند قصه خروس و پیره زن و روباه است
هارون گفت چگونه است قصه خروس و روباه و پیره زن بیان نما .
بهلول گفت : گویند توره اي خروسی را از پیره زنی گرفت . آن پیره زن به عقب توره می دوید و فریاد
می زد به دادم برسید توره خروس دو منی مرا دزدید . توره پریشان باخود می گفت این زن چرا دروغ
می گوید این خروس این مقدار که این پیره زن می گوید نیست . از قضا روباهی سر رسید و به توره
گفت : چرا متفکري ؟ - توره ماوقع را بیان نمود .
روباه گفت : خروس را زمین را بگذار تا من آن را وزن نمایم . چون توره خروس را زمین گذارد روباه
آن را برداشت و فرار نمود و گفت به پیره زن بگو پاي من این خروس را سه من حساب کند . هارون از
قصه بهلول خنده بسیار نمود و او را آفرین گفت

بهلول دانا


free b2evolution skin
25
مرداد

بهلول2

داستان های خواندنی بهلول:جایزه هارون به بهلول
روزي هارون الرشید امر کرد تا جایزه به بهلول بدهند و چون آن جایزه را به بهلول دادند نگرفت و او را
رد کرد و گفت :
این مال را به اشخاصی بدهید که از آنها گرف ته اید و اگر این مال را به صاحبش برنگردانید هر آئینه
روزي خواهد رسید که از خلیفه مطالبه شود ولی در آن روز دست خلیفه خالی و چاره اي جز ندامت و
پشیمانی نداشته باشد .
هارون از شنیدن این کلمات بر خود لرزید و به گریه افتاد و گفتار بهلول را تصدیق نمود .

بهلول دانا


free b2evolution skin