1
شهریور

پندنامه

ادهم و سلطان بلخ

ابراهيم بن ادهم مشهور، شخص صالح و زاهد و پرهيز كارى بود، روزى در بيرون شهر از نهرى وضوء مى گرفت ، و تصادفا آب نهر بهي را مى آورد، و ادهم بدون فكر آن بِه را از آب گرفته و خورد. سپس متوجه شد كه : اين به از باغ مجاور روى آب افتاده است ، و مالك آن معلوم است ، و خود را ملزم ديد كه از صاحب باغ حليت بطلبد. ادهم آمد و در باغ را زد كنيزى از باغ بيرون آمد.ادهم پرسيد كه : اين باغ كيست ؟ كنيز گفت : اين باغ ملك يك خانمى است كه در اين باغ سكونت دارد. ادهم گفت : براى من از ايشان اجازه بگير كه به خدمت او برسم . كنيز رفت و تحصيل اجازت كرد.ادهم نزد آن خانم آمده ، و جريان امر خود را باز گفته و نسبت بآن به از او حليت خواست . آن خانم اظهار كرد كه : اين باغ در ميان من و سلطان بلخ مشترك است ، و من نسبت بسهم خود رضايت مى دهم .ادهم از باغ بيرون آمد، ولى ناراحتى و اضطراب خاطر او بيشتر شد، زيرا چاره اى بجز تحصيل رضايت سلطان نداشت ، و لازم بود ده فرسخ تا بلخ راه رفته و بهر طوريست خود را بحضور شاه برساند. ادهم بسوى شهر بلخ حركت كرد، و در بلخ مواجه شد با موكب سلطان كه از راهى عبور مى كردند. ادهم پيش سلطان آمده ، و جريان امر خود را تذكر داده و از او نسبت به نصفه بِه حليت خواست . سلطان گفت : فردا پيش من آى تا پاسخ گويم .

سلطان بلخ مرد صالح و فهميده اى بوده ، و مخصوصا اشخاص ‍ صالح و پرهيزكار و زاهد و با حقيقت را دوست مى داشت . سلطان دخترى داشت كه : در جمال صورى و كمالات اخلاقى و معنوى سر آمد اقران خود بشمار مى رفت . سلطان چون به خانه خود برگشت ، جريان ملاقات خود را با ادهم با دختر خود مذاكره كرده ، و ضمنا تذكر داد كه : من تا به حال چنين آدم پرهيزكار و از خدا ترسى نديده ام ، زيرا بخاطر نصف به كه از آب گرفته و خورده است ده فرسخ راه آمده است ، و من ميل دارم تو را به چنين شخصى تزويج كنم . ادهم فرداى آن روز بحضور سلطان آمد.سلطان اظهار كرد كه : من سهم خود را حلال مى كنم ، بشرط آنكه با دختر من ازدواج كنى . ادهم در مرتبه اول امتناع و تعلل مى كرد، و چون ديد كه چاره اى ندارد: تقاضاى سلطان را پذيرفت .مراسم تزويج جارى گرديد، و چون شب به اطاق عروس وارد شد، اطاقى ديد كه از طرف به اشياء نفيس مزين گشته ، و فرشهاى قيمتى گسترده شده است .

ادهم در گوشه اى از اطاق مشغول عبادت شد، و تا صبح نتوانست از عبادت و راز و نياز و مناجات با پروردگار رو بگرداند، و تا هفت شب همين طور اين حالت ادامه پيدا كرد.و سلطان از اين جريان مطلع شد و ادهم را گفت : رضايت من مشروط بوده است به تزويج ، و شما در اين هفت شب كناره گيرى كرده و مراسم عروسى را انجام نداده ايد. ادهم پذيرفت و پس از چند ساعت برخاست و شستشو كرد و در مصلاى خود نشست . ادهم چون چند ساعت از عبادت و حضور پرودگار محروم و غفلت ورزيده بود، و هم زندگى آينده و انس با آن عروس و رفتار او با آن دختر كه لازم بود مطابق شئون سلطنت انجام بگيرد بسيار در نظرش سخت و مشكل مى آمد: بى اختيار صيحه اى زده و بسجده رفت ، و چون نزديك آمدند او را مرده يافتند. آرى ادهم نتوانست حال مناجات و عبادت خود را فداى خوش ‍ گذرانى و عيش و انس با مخلوق قرار بدهد. ادهم از دنيا و عيش و خوشى دنيا را گذشت .

 حکایت و داستان های پند آموز

 


free b2evolution skin
1
شهریور

پندنامه

حکایتی از سرانجام پيروى از هواى نفس

شخصى مؤذنِ مسجد بود. روزى سه مرتبه بالاى مأذنه مى‏رفت و اذان مى‏گفت و مردم را به نماز فرا مى‏خواند. روزى طبق معمول، براى گفتن اذان به مأذنه رفت. مقدارى از اذان را گفت تا رسيد به «حىّ على الصلاة». در همين لحظه، با خود گفت كه از اين جا مى‏توان همه جا را ديد. بد نيست نگاهى به اطراف بيندازم. در همين فكر بود كه ناگهان نگاهش به خانه‏اى افتاد و دخترى شانزده ـ هفده ساله، كه بسيار زيبا بود، چشمانش را خيره كرد. ناگهان دلش لرزيد، اذان را سريع به پايان رساند و بدون اين كه نماز بخواند، به طرف آن خانه به راه افتاد. به خانه آن دختر رسيد و در زد. پيرمردى در را باز كرد. مؤذن گفت : آيا شما دخترى با اين نشانى‏ها داريد؟ پيرمرد گفت : آرى. مرد گفت : آيا ازدواج كرده است؟ پيرمرد گفت : نه. پرسيد : آيا نمى‏خواهد ازدواج كند؟ پيرمرد گفت : اگر فرد مناسبى پيدا شود، حتما. مؤذن گفت : من مى‏خواهم با او ازدواج كنم. پيرمرد گفت : تو همان مؤذن مسجد هستى؟ گفت : آرى. پيرمرد گفت : اما من نمى‏توانم با ازدواج تو با دخترم موافقت كنم. تو مسلمان هستى و ما ارمنى. ما نمى‏توانيم از دين‏مان برگرديم. اگر تو واقعا دختر مرا مى‏خواهى، بايد ارمنى شوى! مؤذن گفت : قبول مى‏كنم. پيرمرد گفت : تنها گفتن شرط نيست، بايد آن را به عمل درآورى. مرد پذيرفت و مدتى با آنان رفت و آمد كرد و راه و رسم زندگى آنان را پيشه خود ساخت. شب عقد، پس از مراسم ازدواج، داماد خواست به طبقه بالا، كه عروس در آن جا بود، برود، به آخرين پله كه رسيد، پايش گير كرد و از بالا به پايين پرت شد و همان جا مُرد. بنابراين، هم دينش را از دست داد و هم به خواست نفسانىِ خود نرسيد.

آرى، كسى كه تقوا نداشته باشد، اسير است، اسيرى كه رهايى براى او نيست. چنين انسانى اسير جهنم خود ساخته نفس است. كسى كه ايمان واقعى به خدا داشته باشد و در پيشگاه الهى، تقوا پيشه كند، هرگز اسير خواسته‏هاى نفسانى نمى‏شود، هرگز مهار نفسش، از دستش رها نمى‏شود و هرگز با نگاهى، خود را نمى‏بازد. انسانى كه آرمانش الهى باشد، لذايذ دنيوى را نمى‏بيند. خداوند پاداش چنين انسانى را، هم در دنيا و هم در آخرت نصيب او مى‏كند، در دنيا عزت نفس، آزادى و در آخرت، حكومت ابدى. تقوا عامل رهايى و پرواز كبوتر جان است. تقوا رستگارى و رضايت معبود است.

 حکایت و داستان های پند آموز


free b2evolution skin
1
شهریور

پندنامه

احمد پسر حوارى مى گويد: آرزو داشتم سليمان دارانى ، يكى از عرفا، را در خواب ببينم .

پس از يك سال ، او را در خواب ديدم .به او گفتم : استاد! خداوند با تو چه كرد؟ گفت :

اى احمد! از جايى مى آمدم ، قدرى هيزم در آنجا ديدم ، چوبى به اندازه چوب خلال از آنها برداشتم ، نمى دانم خلال كردم يا نه . اكنون يك سال است كه براى حساب همان چوب معطل هستم .

داستانهايي از بحار الانوار


free b2evolution skin
1
شهریور

پندنامه

حکایت پند آموز

مردی در جهنم بود كه فرشته اي براي كمك به او آمدو گفت من تو را نجات مي دهم براي اينكه تو روزي كاري نيك انجام داده اي فكر كن ببين آن را به خاطر مي آوري يا نه؟

او فكر كرد و به يادش آمد كه روزي در راهي كه ميرفت عنكبوتي را ديداما براي آنكه او را له نكند راهش را كج كردو از سمت ديگري عبور كرد.

فزشته لبخند زد و بعد ناگهان تار عنكبوتي پايين آمد و فرشته گفت تار عنكبوت را بگير و بالا بروتا به بهشت بروي.مرد تار عنكبوت را گرفت در همين هنگام جهنميان ديگر هم كه فرصتي براي نجات خود يافتند به سمت تار عنكبوت دست دراز كردند تا بالا بروند اما مرد دست آنها را پس زد تا مبادا تار عنكبوت پاره شود و خود بيفتد.كه ناگهان تار عنكبوت پاره شد و مرد دوباره به سمت جهنم پرت شد فرشته با ناراحتي گفت تو تنها راه نجاتي را كه داشتي با فكر كردن به خود و فراموش كردن ديگران از دست دادي. ديگر راه نجاتي براي تو نيست و بعد فرشته ناپديد شد.

حکایت و داستان های پند آموز


free b2evolution skin
1
شهریور

پندنامه

بلند كردن دست در هنگام دعا

امام باقر عليه السلام فرمود:

هيچ بنده اى دستهايش را به درگاه خداوند عزوجل بالا نبرد، مگر آنكه خداى تبارك و تعالى حيا مى كند از اينكه آن دستها را خالى برگرداند، تا اينكه از فضل و رحمت خويش آنچه را خواهد در آن دست نهد. پس هر گاه دعا كردى ، دستها را به سر و صورت خود بكش .

 حکایت و داستان های پند آموز

حكايات و روايات از شیخ صدوق

 


free b2evolution skin