پندنامه
ادهم و سلطان بلخ
ابراهيم بن ادهم مشهور، شخص صالح و زاهد و پرهيز كارى بود، روزى در بيرون شهر از نهرى وضوء مى گرفت ، و تصادفا آب نهر بهي را مى آورد، و ادهم بدون فكر آن بِه را از آب گرفته و خورد. سپس متوجه شد كه : اين به از باغ مجاور روى آب افتاده است ، و مالك آن معلوم است ، و خود را ملزم ديد كه از صاحب باغ حليت بطلبد. ادهم آمد و در باغ را زد كنيزى از باغ بيرون آمد.ادهم پرسيد كه : اين باغ كيست ؟ كنيز گفت : اين باغ ملك يك خانمى است كه در اين باغ سكونت دارد. ادهم گفت : براى من از ايشان اجازه بگير كه به خدمت او برسم . كنيز رفت و تحصيل اجازت كرد.ادهم نزد آن خانم آمده ، و جريان امر خود را باز گفته و نسبت بآن به از او حليت خواست . آن خانم اظهار كرد كه : اين باغ در ميان من و سلطان بلخ مشترك است ، و من نسبت بسهم خود رضايت مى دهم .ادهم از باغ بيرون آمد، ولى ناراحتى و اضطراب خاطر او بيشتر شد، زيرا چاره اى بجز تحصيل رضايت سلطان نداشت ، و لازم بود ده فرسخ تا بلخ راه رفته و بهر طوريست خود را بحضور شاه برساند. ادهم بسوى شهر بلخ حركت كرد، و در بلخ مواجه شد با موكب سلطان كه از راهى عبور مى كردند. ادهم پيش سلطان آمده ، و جريان امر خود را تذكر داده و از او نسبت به نصفه بِه حليت خواست . سلطان گفت : فردا پيش من آى تا پاسخ گويم .
سلطان بلخ مرد صالح و فهميده اى بوده ، و مخصوصا اشخاص صالح و پرهيزكار و زاهد و با حقيقت را دوست مى داشت . سلطان دخترى داشت كه : در جمال صورى و كمالات اخلاقى و معنوى سر آمد اقران خود بشمار مى رفت . سلطان چون به خانه خود برگشت ، جريان ملاقات خود را با ادهم با دختر خود مذاكره كرده ، و ضمنا تذكر داد كه : من تا به حال چنين آدم پرهيزكار و از خدا ترسى نديده ام ، زيرا بخاطر نصف به كه از آب گرفته و خورده است ده فرسخ راه آمده است ، و من ميل دارم تو را به چنين شخصى تزويج كنم . ادهم فرداى آن روز بحضور سلطان آمد.سلطان اظهار كرد كه : من سهم خود را حلال مى كنم ، بشرط آنكه با دختر من ازدواج كنى . ادهم در مرتبه اول امتناع و تعلل مى كرد، و چون ديد كه چاره اى ندارد: تقاضاى سلطان را پذيرفت .مراسم تزويج جارى گرديد، و چون شب به اطاق عروس وارد شد، اطاقى ديد كه از طرف به اشياء نفيس مزين گشته ، و فرشهاى قيمتى گسترده شده است .
ادهم در گوشه اى از اطاق مشغول عبادت شد، و تا صبح نتوانست از عبادت و راز و نياز و مناجات با پروردگار رو بگرداند، و تا هفت شب همين طور اين حالت ادامه پيدا كرد.و سلطان از اين جريان مطلع شد و ادهم را گفت : رضايت من مشروط بوده است به تزويج ، و شما در اين هفت شب كناره گيرى كرده و مراسم عروسى را انجام نداده ايد. ادهم پذيرفت و پس از چند ساعت برخاست و شستشو كرد و در مصلاى خود نشست . ادهم چون چند ساعت از عبادت و حضور پرودگار محروم و غفلت ورزيده بود، و هم زندگى آينده و انس با آن عروس و رفتار او با آن دختر كه لازم بود مطابق شئون سلطنت انجام بگيرد بسيار در نظرش سخت و مشكل مى آمد: بى اختيار صيحه اى زده و بسجده رفت ، و چون نزديك آمدند او را مرده يافتند. آرى ادهم نتوانست حال مناجات و عبادت خود را فداى خوش گذرانى و عيش و انس با مخلوق قرار بدهد. ادهم از دنيا و عيش و خوشى دنيا را گذشت .
حکایت و داستان های پند آموز
فرم در حال بارگذاری ...
فید نظر برای این مطلب