14
مهر

آزردن كارمند

آزردن كارمند
در منزل يكی از ارادتمندان شيخ، چند نفر از اداره دارايی خدمت ايشان می‌رسند. يكی از آنها اظهار می‌دارد كه بدنم مبتلا به خارش شده و خوب نمی‌شود؟
شيخ پس از توجهی فرمود:

« زن علويه‌ای را اذيت كرده‌ای. »

آن شخص گفت: آخر اين‌ها آمده‌اند پشت ميز نشسته‌اند بافتنی می‌بافند، تا حرفی هم به آنها می‌زنيم گريه میكنند!
معلوم شد كه آن زن علويه در اداره آنها شاغل بوده و او با گفتار خود آن زن را آزرده است.
شيخ فرمود:

« تا او راضی نشود، بدن شما بهبود نمی‌يابد. »

مشابه اين داستان را يكی ديگر از شاگردان شيخ نقل كرده‌است. او می‌گويد: در حياط منزل يكی از دوستان در حضور شيخ نشسته بوديم. يك صاحب منصب دولتی هم كه در جلسه شيخ شركت می‌كرد نشسته بود. او كه به دليل بيماری پايش را دراز كرده ‌بود رو به شيخ كرد و گفت: جناب شيخ! من مدتی است به اين پا درد مبتلا شده‌ام سه سال است هر كاری می‌كنم نتيجه ندارد و دارو‌ها كار ساز نيست؟
شيخ مطابق شيوه هميشگی از حاضران خواست يك سوره حمد بخوانند، آنگاه توجهی كرد و فرمود:
« اين درد پای شما از آن روز پيدا شد كه زن ماشين نويسی را به دليل اين كه نامه را بد ماشين كرده‌است توبیخ كردی و سر او داد زدی، او زنی علويه بود، دلش شكست و گريه كرد. اكنون بايد بروی و او را پيدا كنی و از او دلجويی كنی تا پايت درمان شود. »

آن مرد گفت: راست می‌گويی، آن خانم ماشين‌نويس اداره بود كه من سرش داد كشيدم و اشكهايش درآمد.

 

 

زندگينامه مرحوم شيخ رجب علي خياط

کتاب کيميای محبت
چاپ دوازدهم 1382
انتشارات دارالحديث


free b2evolution skin
14
مهر

« گرفتار مادرش است. »

« گرفتار مادرش است. »

نزد مادر وی رفتند، مادر گفت: هر چه دعا می‌كنم بی نتيجه است.
گفتند: جناب شيخ فرموده: « شما از او دلگير هستيد ».
گفت: درست است پسرم تازه ازدواج كرده بود، روزی پس از صرف غذا سفره را جمع كردم و ظرفها را در سينی گذاشتم، به عروسم دادم تا به آشپزخانه ببرد، پسرم سينی را از دست او گرفت و به من گفت: برای شما كنيز نياورده‌ام!
سرانجام مادر رضايت داد و برای رهايی فرزندش دعا كرد. روز بعد اعلام كردند: اشتباه شده، و آن جوان آزاد شد.

 

 

زندگينامه مرحوم شيخ رجب علي خياط

کتاب کيميای محبت
چاپ دوازدهم 1382
انتشارات دارالحديث


free b2evolution skin
14
مهر

نارضايتی خواهر

نارضايتی خواهر
يكی از فرزندان شيخ نقل میكند: مهندسی بود بساز و بفروش، يكصد دستگاه ساختمان ساخته بود، ولی به دليل بدهكاری زياد، شرايط اقتصادی بدی داشت، حكم جلبش را گرفته بودند. به منزل پدرم آمد و گفت نمی‌توانم به خانه‌ام بروم، خود را پنهان می‌كنم تا كسی مرا نبيند.
شيخ با يك توجه فرمود:

« برو خواهرت را راضی كن »!
مهندس گفت: خواهرم راضی است،
شيخ فرمود: « نه! »
مهندسی تأملی كرد و گفت: بله وقتی پدرم از دنيا رفت ارثيه‌ای به ما رسيد، هزار و پانصد تومان سهم او می‌شد، يادم آمد كه نداده‌ام. رفت و برگشت و گفت: پنج هزار تومان دادم به خواهرم و رضايتش را گرفتم.
پدرم سكوت كرد و پس از توجهی فرمود:

« می‌گويد: هنوز راضی نشده … خواهرت خانه دارد؟ »
مهندس گفت: نه، اجاره نشين است.
فرمود:

« برو يكی از بهترين خانه‌هايی را كه ساخته‌ای را به نامش كن و به او بده بعد بيا ببينم چكار می‌شود كرد. »
مهندس گفت: جناب شيخ ما دو شريك هستيم چگونه می‌توانم؟
شيخ فرمود:

« بيش از اين عقلم نمی رسد، چون اين بنده خدا هنوز راضی نشده است. »

بالاخره آن شخص رفت و يكی از آن خانه‌ها را به نام خواهرش كرد و اثاثيه او را در آن خانه گذاشت و برگشت.

شيخ فرمود: « حالا درست شد. »
فردای همان روز سه تا از آن خانه‌ها را فروخت و از گرفتاری نجات پيدا كرد.

 

 

زندگينامه مرحوم شيخ رجب علي خياط

کتاب کيميای محبت
چاپ دوازدهم 1382
انتشارات دارالحديث


free b2evolution skin
14
مهر

هزار بار استغفار كن!

هزار بار استغفار كن!
يكی از فرزندان شيخ نقل می‌كند: شخصی از اهل هندوستان به نام «حاج محمد» همه ساله يك ماه می‌آمد ايران. در راه مشهد برای نماز از قطار پياده می‌شود و در گوشه‌ای به نماز می‌ايستد، موقع حركت قطار، هر چه دوستش فرياد می‌زند كه: « سوار شو! قطار راه می‌افتد! » اعتنا نمی‌كند و با قدرت روحی كه داشته، نيم ساعت مانع از حركت قطار میشود. وقتی از مشهد بر می‌گردد و خدمت شيخ می‌رسد، جناب شيخ به او می‌گويد:

« هزار بار استغفار كن! »
گفت: برای چه؟
شيخ فرمود:
« كار خطايی كردی! »
گفت: چه خطايی؟ به زيارت امام رضا رفتيم، شما را هم دعا كرديم.
شيخ فرمود:
« قطار را آن جا نگه داشتی. خواستی بگويی من بودم كه …! ديدی شيطان گولت زد، تو حق نداشتی چنين كنی! »

زندگينامه مرحوم شيخ رجب علي خياط

کتاب کيميای محبت
چاپ دوازدهم 1382
انتشارات دارالحديث


free b2evolution skin
14
مهر

آزردن شوهر

آزردن شوهر
يكی از شاگردان شيخ نقل می‌كند:
زنی بود كه شوهرش سيد و از دوستان جناب شيخ بود، او خيلی شوهر را اذيت میكرد. پس از چندی آن زن فوت كرد، هنگام دفنش جناب شيخ حضور داشت. بعد می‌فرمودند:

« روح اين زن جدل می‌كند كه: خوب! مردم كه مردم چطور شده!. موقعی كه خواستند او را دفن كنند اعمالش به شكل سگ درنده سياهی شد، همين كه خانم فهميد كه اين سگ بايد با او دفن شود، متوجه شد كه چه بلايی در مسير زندگی بر سر خود آورده، شروع كرد به التماس و التجاء و نعره زدن! ديدم كه خيلی ناراحت است لذا از اين سّيد خواهش كردم كه حلالش كند، او هم به خاطر من حلالش كرد، سگ رفت و او را دفن كردند! »

 

زندگينامه مرحوم شيخ رجب علي خياط

کتاب کيميای محبت
چاپ دوازدهم 1382
انتشارات دارالحديث


free b2evolution skin