25
مرداد

بهلول1

 

آداب غذا خوردن ،سخن گفتن ،خوابیدن در داستان شیخ جنید و بهلول دانا

آورده اند که شیخ جنید بغدادي به عزم سیر از شهر بغداد بیرون رفت و مریدان از عقب او می رفتند شیخ از احوال بهلول پرسید . مریدان گفتند او مرد دیوانه اي است . شیخ گفت او را طلب کنید و بیاورید که مرا با او کار است . تفحص کردند و او را در صحرایی یافتند و شیخ را پیش بهلول بردند . چون شیخ پیش او رفت دید که خشتی زیر سر نهاد و در مقام حیرت مانده شیخ سلام نمود بهلول جواب او را داد و پرسید کیست ؟ گفت من جنید بغدادي ام بهلول گفت تو اي ابوالقاسم که مردم را ارشاد می کنی آیا آداب غذا خوردن خود را می دانی ؟ گفت : بسم الله می گویم و از جلوي خود می خورم . لقمه کوچک برمی دارم . به طرف راست می گذارم آهسته می جوم و به لقمه دیگران نظر نمی کنم . در موقع خوردن از یاد حق غافل نمی شوم .هر لقمه که می خورم الحمد لله می گویم و در اول و آخر دست می شویم . بهلول برخواست و گفت : تو می خواهی مرشد خلق باشی در صورتی که هنوز آداب غذا خوردن خود را نمی دانی و به راه خود رفت .
پس مریدان شیخ گفتند یا شیخ این مرد دیوانه است . جنید گفت : دیوانه اي است که به کار خویشتن هشیار است و سخن راست را از او باید شنید و از عقب بهلول روان شد و گفت مرا با او کار است . چون بهلول به خرابه اي رسید باز نشست . بهلول باز از او سوال نمود تو که آداب طعام خوردن خود رانمی دانی آیا آداب سخن گفتن خود را می دانی ؟ گفت : سخن به قدر اندازه میگویم و بی موقع و بی حساب نمی گویم و به قدر فهم مستمعان می گویم و خلق خدا را به خدا و رسولش دعوت می نمایم . چندان سخن نمی گویم که مردم از من ملول شوند و دقایق علوم ظاهر و باطن را رعایت می کنم پس هرچه تعلق به آداب کلام داشت بیان نمود . بهلول گفت : چه جاي طعام خوردن که سخن گفتن نیز نمی دانی . پس برخواست و به راه خود برفت .
مريدان شیخ گفتند این مرد دیوانه است تو از دیوانه چه توقع داري . جنید گفت : مرابا او کار است شما نمی دانید . باز به دنبال او رفت تا به بهلول او رسید . بهلول گفت تو از من چه میخواهی تو که آداب طعام خوردن و سخن گفتن خود را نمی دانی آیا آداب خوابیدن خود را می دانی ؟ گفت آري می دانم . چون از نماز عشا فارغ می شوم داخل جامه خواب می گردم پس آنچه آداب خوابیدن بود که از بزرگان دین رسیده بیان نمود .
بهلول گفت : فهمیدم که آداب خوابیدن هم نمی دانی خواست برخیزد جنید دامنش را گرفت و گفت اي بهلول من نمی دانم تو قربه الی الله مرا بیاموز . گفت تو ادعاي دانایی می کردي ؟ شیخ گفت : اکنون به نادانی خود معترف شدم . بهلول گفت :
اینها که تو گفتی همه فرع است و اصل شام خوردن آن است که لقمه حلال را باید و اگر حرام را صد از اینگونه آداب به جاي آوري فایده ندارد و سبب تاریکی دل می شود  و در سخن گفتن باید اول دل پاك باشد و نیت درست باشدو آن سخن گفتن براي رضاي خدا باشد و اگر براي غرضی یا براي امور دنیوي باشد یا بیهوده و هرزه باشد به هر عبارت که بگویی وبال تو باشد پس سکوت و خاموشی بهتر و نیکتر باشد و در آداب خوابیدن اینها که گفتی فرع است . اصل این است که در دل تو بغض و کینه و حسد مسلمانان نباشد . حب دنیا و مال در دل تو نباشد و در ذکرحق باشی تا به خواب روي .

جنید دست بهلول را بوسید و او را دعا کرد و مریدان که حال او را بدیدند که او را دیوانه می دانستند خود را و عمل خود را فراموش کردند و از سر گرفتند . نتیجه آن است که هر فرد بداند از آموختن آن چیزي که نمی داند ننگ و عار نباید داشت، چنانچه شیخ جنید ا

بهلول دانا

 


free b2evolution skin
25
مرداد

قصه55

هلاكت نمرود به وسيله يك پشه ناتوان‏

نمرود همچنان با مركب سلطنت و غرور، تاخت و تاز مى‏كرد، و به شيوه‏هاى طاغوتى خود ادامه مى‏داد، خداوند براى آخرين بار حجت را بر او تمام كرد، تا اگر باز بر خيره‏سرى خود ادامه دهد، با ناتوانترين موجوداتش زندگى ننگين او را پايان بخشد.

خداوند فرشته‏اى را به صورت انسان، براى نصيحت نمرود نزد او فرستاد، اين فرشته پس از ملاقات با نمرود، به او چنين گفت:

… اينك بعد از آن همه خيره سرى‏ها و آزارها و سپس سرافكندگى‏ها و شكست‏ها، سزاوار است كه از مركب سركش غرور فرود آيى، و به خداى ابراهيم عليه‏السلام كه خداى آسمان‏ها و زمين است ايمان بياورى، و از ظلم و ستم و شرك و استعمار، دست بردارى، در غير اين صورت فرصت و مهلت به آخر رسيده، اگر به روش خود ادامه دهى، خداوند داراى سپاه‏هاى فراوان است و كافى است كه با ناتوانترين آن‏ها تو و ارتش عظيم تو را از پاى در آورد.

نمرود خيره‏سر، اين نصايح را به باد مسخره گرفت و با كمال گستاخى و پررويى گفت: در سراسر زمين، هيچكس مانند من داراى نيروى نظامى نيست، اگر خداى ابراهيم عليه‏السلام داراى سپاه هست، بگو فراهم كند، ما آماده جنگيدن با آنان هستيم.

فرشته گفت: اكنون كه چنين است سپاه خود را آماده كن.

نمرود سه روز مهلت خواست و در اين سه روز آن چه توانست در يك بيابان بسيار وسيع، به مانور و آماده‏سازى پرداخت، و سپاهيان بى كران او با نعره‏هاى گوش خراش به صحنه آمدند.

آن گاه نمرود، ابراهيم را طلبيد و به او گفت: اين لشگر من است!

ابراهيم جواب داد: شتاب مكن، هم اكنون سپاه من نيز فرا مى‏رسند.

در حالى كه نمرود و نمروديان، سرمست كيف و غرور بودند و از روى مسخره قاه قاه مى‏خنديدند، ناگاه از طرف آسمان انبوه بى كرانى از پشه‏ها ظاهر شدند و به جان سپاهيان نمرود افتادند (آن‏ها آن قدر زياد بودند كه مثلاً هزار پشه روى يك انسان مى‏افتاد، و آن قدر گرسنه بودند كه گويى ماه‏ها غذا نخورده‏اند) طولى نكشيد كه ارتش عظيم نمرود در هم شكست و به طور مفتضحانه به خاك هلاكت افتاد.

شخص نمرود در برابر حمله برق آساى پشه‏ها به سوى قصر محكم خود گريخت، وارد قصر شد و در آن را محكم بست، و وحشت‏زده به اطراف نگاه كرد. در آن جا پشه‏اى نديد، احساس آرامش كرد، با خود مى‏گفت: نجات يافتم، آرام شدم، ديگر خبرى نيست…

در همين لحظه باز همان فرشته ناصح، به صورت انسان نزد نمرود آمد و او را نصيحت كرد و به او گفت: لشكر ابراهيم را ديدى! اكنون بيا و توبه كن و به خداى ابراهيم عليه‏السلام ايمان بياور تا نجات يابى!

نمرود به نصايح مهرانگيز آن فرشته ناصح، اعتنا نكرد. تا اين كه روزى يكى از همان پشه‏ها از روزنه‏اى به سوى نمرود پريد، لب پايين و بالاى او را گزيد، لبهاى او ورم كرد، سرانجام همان پشه از راه بينى به مغز او راه يافت و همين موضوع به قدرى باعث درد شديد و ناراحتى او شد، كه گماشتگان سر او را مى‏كوبيدند تا آرام گيرد، سرانجام او با آه و ناله و وضعيت بسيار نكبت‏بارى به هلاكت رسيد، و طومار زندگى ننگينش پيچيده شد(213) به تعبير قرآن‏

وَ اَرادُوا بِه كَيداً فَجعَلناهُم الاَخسَرينَ؛

نمروديان با تزوير و نقشه‏هاى گوناگون خواستند تا ابراهيم را شكست دهند، ولى خود شكست خوردند.(214)

به گفته پروين اعتصامى:

خواست تا لاف خداوندى زند برج و بارى خدا را بشكند
پشه‏اى را حكم فرمودم كه خيز خاكش اندر ديده خودبين بريز

جالب اين كه: حضرت على عليه‏السلام در ضمن پاسخ به پرسش‏هاى يكى از اهالى شام فرمود: دشمنان در روز چهارشنبه ابراهيم عليه‏السلام را در ميان منجنيق نهادند و در درون آتش پرتاب نمودند، سرانجام خداوند در روز چهارشنبه، پشه‏اى بر نمرود مسلط گردانيد…

و امام صادق عليه‏السلام فرمود: خداوند ناتوان‏ترين خلق خود، پشه را به سوى يكى از جباران خودكامه (نمرود) فرستاد، آن پشه در بينى او وارد گرديد، تا به مغز او رسيد، و او را به هلاكت رسانيد، و اين يكى از حكمت‏هاى الهى است كه با ناتوان‏ترين مخلوقاتش، قلدرترين موجودات را از پاى در مى‏آورد.(215)

و از ابن عباس روايت شده: پشه لب نمرود را گزيد، نمرود تلاش كرد تا آن را با دستش بگيرد، پشه به داخل سوراخ بينى او پريد، او تلاش كرد كه آن را از بينى خارج سازد، پشه خود را به سوى مغز او رسانيد، خداوند به وسيله همان پشه، چهل شب او را عذاب كرد تا به هلاكت رسيد.(216)

نيز روايت شده: آن پشه نيمه فلج بود، و يك قسمت از بدنش قوت نداشت، وقتى كه وارد مغز نمرود شد به زبان حال چنين گفت: اى نمرود! اگر مى‏توانى مرده را زنده كنى، اين نيمه مرده مرا زنده كن، تا با قوت آن قسمت از بدنم كه فلجى آن خوب شده، از بينى تو بيرون آيم، و يا اين قسم بدنم را كه سالم است بميران تا خلاص شوى.(217)

قصه هاي قرآني محمدي اشتهاردي

 


free b2evolution skin
25
مرداد

تهذيب99

خصال عاقل

امير المؤ منين عليه السلام فرمود: عقل دوست مؤ من ، حلم وزير او، مدارا پدر او، و ملايمت و نرم خوئى برادر او است .
عاقل سه خصلت دارد: ارزش خود را مى شناسد، زبانش را حفظ مى كند و به زمان خويش آگاه است .
آگاه باش فقر و تنگدستى بلا است و سخت تر از آن بيمارى جسم ، و بدتر از آن بيمارى روح است .
آگاه باش وسعت مال ، نعمت است و بهتر از آن سلامتى بدن ، و بهتر از آن تقواى دل است .

كشكول شيخ بهايي

 


free b2evolution skin
25
مرداد

تهذيب98

حقوق مسلمان

شيخ صدوق به سند معتبر نقل مى كند: معلى بن خنيس از امام جعفر صادق عليه السلام پرسيد: حق مؤ من بر مؤ من چيست ؟
فرمود: هفت حق دارد كه اداء هر يك بر مؤ من لازم است و اگر مؤ منى يكى از آنها را رعايت نكند، از ولايت و دوستى خدا خارج شده و طاعت او را ترك كرده است .
معلى : آن حقوق واجب چيست ؟
فرمود: واى بر تو اى معلى ، من تو را دوست دارم . مى ترسم نتوانى آن حقوق را رعايت كنى . آنها را بدانى و به آن عمل ننمائى .
معلى : لا قوة الا بالله ، هيچ توان و نيروئى جز از ناحيه خداوند متعال نيست .
امام : نخستين و ساده ترين آن حقوق عبارتست از اينكه آنچه را براى خود دوست دارى ، براى برادر ايمانى خود دوست داشته باشى ، و آنچه را براى خود نمى پسندى ، براى او نيز نپسندى .
ايسر منها ان تحب له ماتحب لنفسك و تكره له ما تكره لنفسك
دوم : در رفع نياز او گام بردارى ، و رضايت خاطر او را بدست آورى و با سخن او مخالفت نكنى .
سوم : با جان و مال و دست و پا و زبانت (باهمه وجود) با او اظهار همبستگى كنى و او را يارى دهى .
چهارم : اينكه تو چشم و راهنما و آئينه و پيراهن او باشى . يعنى همچون آئينه عيوبش را برايش ظاهر سازى تا در مقام اصلاح خود بر آيد و همچون پيراهن عيوبش را از ديگران بپوشانى .
پنجم : اينكه تو سير نباشى و او گرسنه ، تو پوشيده نباشى و او برهنه ، تو سيراب نباشى و او تشنه باشد.
ششم : اگر براى تو كلفت و نوكرى است و او كلفت و نوكرى ندارد بايد خدمتگزارت را بفرستى تا لباس او را بشويد، غذايش را آماده سازد، رختخوابش را پهن كند و بايد همه اين كارها به صورت مشترك بين تو و او انجام گيرد.
هفتم : به سوگند او وفادار باشى و دعوت او را بپذيرى ، جنازه اش را تشييع كنى ، در بيمارى او را عيادت نمائى . و اگر بدانى او به چيزى نياز دارد در رفع نياز او مبادرت ورزى پيش از آنكه او از تو درخواستى كند.
در پايان فرمود: فَاِذا فَعَلتَ بِهِ وَصَلَت وِلايَتُكَ بِوِلايَتِهِ وَ وِلايَتُهُ بِوِلايَتِكَ
هر گاه تو با او اينگونه رفتار كردى و حقوق او را اينطور بجاى آورى ، ولايت خود را به ولايت او، و ولايت او را به ولايت خود پيوند داده اى .
امام صادق : ما عُبِدَ اللهُ بِشَيى ءٍ اَفضَلَ مِن اَداءِ حَقِّ المُؤ مِنِ
هيچ عبادتى بهتر از اداء حق مؤ من نيست .

كشكول شيخ بهايي


free b2evolution skin
25
مرداد

كيميا24

برای خدا بدوز!

به كفاش می‌فرمود:
« وقتی كفش می‌دوزی، اولاً برای خدا سوزن را فرو كن و بعد آن را خوب و محكم بدوز كه به اين زودی پاره نشود. »
به خياط میگفت:
« هر درزی كه می‌دوزی به ياد خدا بدوز و محكم. »

كيمياي محبت ري شهري شيخ رجبعلي خياط

 


free b2evolution skin