قصه55
هلاكت نمرود به وسيله يك پشه ناتوان
نمرود همچنان با مركب سلطنت و غرور، تاخت و تاز مىكرد، و به شيوههاى طاغوتى خود ادامه مىداد، خداوند براى آخرين بار حجت را بر او تمام كرد، تا اگر باز بر خيرهسرى خود ادامه دهد، با ناتوانترين موجوداتش زندگى ننگين او را پايان بخشد.
خداوند فرشتهاى را به صورت انسان، براى نصيحت نمرود نزد او فرستاد، اين فرشته پس از ملاقات با نمرود، به او چنين گفت:
… اينك بعد از آن همه خيره سرىها و آزارها و سپس سرافكندگىها و شكستها، سزاوار است كه از مركب سركش غرور فرود آيى، و به خداى ابراهيم عليهالسلام كه خداى آسمانها و زمين است ايمان بياورى، و از ظلم و ستم و شرك و استعمار، دست بردارى، در غير اين صورت فرصت و مهلت به آخر رسيده، اگر به روش خود ادامه دهى، خداوند داراى سپاههاى فراوان است و كافى است كه با ناتوانترين آنها تو و ارتش عظيم تو را از پاى در آورد.
نمرود خيرهسر، اين نصايح را به باد مسخره گرفت و با كمال گستاخى و پررويى گفت: در سراسر زمين، هيچكس مانند من داراى نيروى نظامى نيست، اگر خداى ابراهيم عليهالسلام داراى سپاه هست، بگو فراهم كند، ما آماده جنگيدن با آنان هستيم.
فرشته گفت: اكنون كه چنين است سپاه خود را آماده كن.
نمرود سه روز مهلت خواست و در اين سه روز آن چه توانست در يك بيابان بسيار وسيع، به مانور و آمادهسازى پرداخت، و سپاهيان بى كران او با نعرههاى گوش خراش به صحنه آمدند.
آن گاه نمرود، ابراهيم را طلبيد و به او گفت: اين لشگر من است!
ابراهيم جواب داد: شتاب مكن، هم اكنون سپاه من نيز فرا مىرسند.
در حالى كه نمرود و نمروديان، سرمست كيف و غرور بودند و از روى مسخره قاه قاه مىخنديدند، ناگاه از طرف آسمان انبوه بى كرانى از پشهها ظاهر شدند و به جان سپاهيان نمرود افتادند (آنها آن قدر زياد بودند كه مثلاً هزار پشه روى يك انسان مىافتاد، و آن قدر گرسنه بودند كه گويى ماهها غذا نخوردهاند) طولى نكشيد كه ارتش عظيم نمرود در هم شكست و به طور مفتضحانه به خاك هلاكت افتاد.
شخص نمرود در برابر حمله برق آساى پشهها به سوى قصر محكم خود گريخت، وارد قصر شد و در آن را محكم بست، و وحشتزده به اطراف نگاه كرد. در آن جا پشهاى نديد، احساس آرامش كرد، با خود مىگفت: نجات يافتم، آرام شدم، ديگر خبرى نيست…
در همين لحظه باز همان فرشته ناصح، به صورت انسان نزد نمرود آمد و او را نصيحت كرد و به او گفت: لشكر ابراهيم را ديدى! اكنون بيا و توبه كن و به خداى ابراهيم عليهالسلام ايمان بياور تا نجات يابى!
نمرود به نصايح مهرانگيز آن فرشته ناصح، اعتنا نكرد. تا اين كه روزى يكى از همان پشهها از روزنهاى به سوى نمرود پريد، لب پايين و بالاى او را گزيد، لبهاى او ورم كرد، سرانجام همان پشه از راه بينى به مغز او راه يافت و همين موضوع به قدرى باعث درد شديد و ناراحتى او شد، كه گماشتگان سر او را مىكوبيدند تا آرام گيرد، سرانجام او با آه و ناله و وضعيت بسيار نكبتبارى به هلاكت رسيد، و طومار زندگى ننگينش پيچيده شد(213) به تعبير قرآن
وَ اَرادُوا بِه كَيداً فَجعَلناهُم الاَخسَرينَ؛
نمروديان با تزوير و نقشههاى گوناگون خواستند تا ابراهيم را شكست دهند، ولى خود شكست خوردند.(214)
به گفته پروين اعتصامى:
خواست تا لاف خداوندى زند برج و بارى خدا را بشكند
پشهاى را حكم فرمودم كه خيز خاكش اندر ديده خودبين بريز
جالب اين كه: حضرت على عليهالسلام در ضمن پاسخ به پرسشهاى يكى از اهالى شام فرمود: دشمنان در روز چهارشنبه ابراهيم عليهالسلام را در ميان منجنيق نهادند و در درون آتش پرتاب نمودند، سرانجام خداوند در روز چهارشنبه، پشهاى بر نمرود مسلط گردانيد…
و امام صادق عليهالسلام فرمود: خداوند ناتوانترين خلق خود، پشه را به سوى يكى از جباران خودكامه (نمرود) فرستاد، آن پشه در بينى او وارد گرديد، تا به مغز او رسيد، و او را به هلاكت رسانيد، و اين يكى از حكمتهاى الهى است كه با ناتوانترين مخلوقاتش، قلدرترين موجودات را از پاى در مىآورد.(215)
و از ابن عباس روايت شده: پشه لب نمرود را گزيد، نمرود تلاش كرد تا آن را با دستش بگيرد، پشه به داخل سوراخ بينى او پريد، او تلاش كرد كه آن را از بينى خارج سازد، پشه خود را به سوى مغز او رسانيد، خداوند به وسيله همان پشه، چهل شب او را عذاب كرد تا به هلاكت رسيد.(216)
نيز روايت شده: آن پشه نيمه فلج بود، و يك قسمت از بدنش قوت نداشت، وقتى كه وارد مغز نمرود شد به زبان حال چنين گفت: اى نمرود! اگر مىتوانى مرده را زنده كنى، اين نيمه مرده مرا زنده كن، تا با قوت آن قسمت از بدنم كه فلجى آن خوب شده، از بينى تو بيرون آيم، و يا اين قسم بدنم را كه سالم است بميران تا خلاص شوى.(217)
قصه هاي قرآني محمدي اشتهاردي
فرم در حال بارگذاری ...
فید نظر برای این مطلب