21
فروردین

کدام وعده؟ کجا؟

روز جنگ خندق در سال پنجم هجری، وقتی که ابن عبدُوُدّ با اسب خود به آن سوی خندق آمد و مبارز طلبید و هیچ کس جز علی(علیه السلام) جرأت نکرد به مقابلش برود.

آن روز شمشیر ابن عبدُوُدّ سپر علی(علیه السلام) را شکافت و به کلاه خود او رسید و فرق علی(علیه السلام) را هم شکافت، امّا این ضربه، ضربه کاری نبود، علی(علیه السلام) سریع با ضربه ای ابن عبدُوُدّ را از پای درآورد و سپس نزد پیامبر رفت، پیامبر زخم علی(علیه السلام) را نگاه کرد و بر آن دستی کشید. با اعجاز دست پیامبر، زخم علی(علیه السلام) بهبود پیدا کرد.بعد از آن پیامبر رو به علی(علیه السلام) کرد و گفت: «من کجا خواهم بود آن روزی که صورت تو با خون سرت رنگین شود؟».

آن روز هیچ کس نمی دانست پیامبر از چه سخن می گوید و از کدام ضربه شمشیر خبر می دهد.خبر در کوفه می پیچد، همه به این سو می دوند، حسن و حسین(علیه السلام) سراسیمه به مسجد می آیند، آنها نزد پدر می شتابند…

پدر! بر ما سخت است تو را در این حالت ببینیم!!

علی(علیه السلام) رو به حسن(علیه السلام) می کند و از او می خواهد تا در محراب بایستد و نماز صبح را به جماعت بخواند، باید نماز را به پا داشت.

علی(علیه السلام) هم در کنار جمعیّت نماز را نشسته می خواند، خون از سر او می آید، او با دست خون ها را از چهره پاک می کند.

نماز که تمام می شود، حسن(علیه السلام) نزد پدر می آید و سر او را به سینه می گیرد.

هنوز خون از زخم پدر جاری می شود، حسن7 پارچه زخم پدر را به آرامی محکم می کند، رنگ چهره علی(علیه السلام) زرد شده است، او گاهی چشم خود را باز می کند و حمد و ستایش خدا را بر زبان جاری می کند: الحمد للّه!

چه رازی در این «الحمد للّه» توست؟

خدا می داند و بس!خون زیادی از بدن علی(علیه السلام) رفته است، او دیگر رمقی ندارد، همان طور که سرش بر سینه حسن(علیه السلام) است بی هوش می شود.

لحظاتی می گذرد، حسن(علیه السلام) دیگر طاقت نمی آورد، تا وقتی پدر به هوش بود، او نمی توانست به راحتی گریه کند، اکنون صدای گریه حسن(علیه السلام) بلند می شود، شانه های او به شدّت تکان می خورند، او صورت پدر را می بوسد و اشک می ریزد، با گریه او، حسین(علیه السلام) هم گریه می کند، عبّاس هم گریه می کند، همه مردم گریه می کنند، غوغایی به پا می شود.قطرات اشک حسن(علیه السلام) روی صورت علی(علیه السلام) می افتد، علی(علیه السلام) به هوش می آید و چشم خود را باز می کند و می گوید:

عزیزم! چرا گریه می کنی؟ هیچ جای نگرانی برای پدر تو نیست، نگاه کن! این جدّ تو پیامبر است، آن هم مادربزرگ تو، خدیجه(علیها السلام) است، دیگری هم، مادرت فاطمه(علیها السلام) است! آنها منتظر من هستند، چشم تو روشن باشد و گریه نکن!

حسن جانم! امروز تو بر من گریه می کنی در حالی که بعد از من تو را مسموم خواهند کرد و بعد از آن برادرت حسین نیز با شمشیر شهید خواهد شد.حسن(علیه السلام) قدری آرام می گیرد و رو به پدر می کند و می گوید:

– پدر جان! چه کسی تو را به این روز انداخت؟

– ابن ملجم مرادی. بدان که او نمی تواند فرار کند، به زودی او را به اینجا خواهند آورد.

بار دیگر علی(علیه السلام) بی هوش می شود. حسن(علیه السلام) آرام آرام اشک می ریزد، لحظاتی می گذرد، هیاهویی به پا می شود: «ابن ملجم دستگیر شده و الان او را به اینجا می آورند».

هیچ کس باور نمی کند که ابن ملجم قاتل علی(علیه السلام) باشد، او همان کسی است که بارها و بارها می گفت من عاشق علی(علیه السلام) هستم، آخر چگونه ممکن است او چنین کاری کرده باشد؟

گروهی از مردم ابن ملجم را به این سو می آورند، همه تعجّب می کنند، آخر هیچ کس باور نمی کند ابن ملجم چنین کاری کرده باشد، پیشانی او از سجده های زیاد پینه بسته است، او روزی عاشق علی(علیه السلام) بود، چطور شد که او این کار را انجام داد؟

حسن(علیه السلام) وقتی ابن ملجم را می بیند به او می گوید:

– تو این کار را کردی؟ آیا این گونه، پاداش محبّت های پدرم را دادی؟ آیا به یاد داری که او چقدر به تو محبّت نمود؟

– من می خواهم حرفی خصوصی به شما بگویم. آیا می شود بغل گوش شما حرفم را بزنم؟ نمی خواهم دیگران آن را بشنوند.

– من می دانم که هیچ سخنی برای گفتن نداری.

– مطلب مهمی است که باید به شما بگویم.

– تو می خواهی با دندانت گوش مرا گاز بگیری و آن را از جا بکَنی.

– به خدا قسم! من همین کار را می خواستم بکنم، تو از کجا فهمیدی؟

حسن(علیه السلام) به آرامی پدر را صدا می زند: «پدر جان! ابن ملجم را دستگیر کردند»، امّا علی(علیه السلام) جوابی نمی دهد، او بار دیگر بی هوش شده است.

اکنون کسی که ابن ملجم را دستگیر کرده است، سخن خود را آغاز می کند، او ماجرایِ دستگیری ابن ملجم را این چنین شرح می دهد:

من در خانه خود خوابیده بودم. همسرم برای نماز شب بیدار بود، او صدایی را شنید که از آسمان می آمد: «ستون هدایت ویران شد، علیِّ مرتضی کشته شد».

او مرا از خواب بیدار کرد و گفت: آیا تو هم این صدا را شنیدی؟

می خواستم جواب او را بدهم که صدایی دیگر به گوشمان رسید: «امیرمومنان را کشتند».

من نگران شدم، سریع شمشیر خود را برداشتم و از خانه بیرون دویدم، همین که داخل کوچه آمدم، دیدم مردی در وسط کوچه بسیار آشفته و مضطرب ایستاده، نزدیک شدم، به او گفتم: «کجا می روی؟»، او گفت: «به خانه ام می روم». در این هنگام بادی وزید و شمشیر خونین او از زیر لباسش آشکار شد، به او گفتم: «نکند تو قاتل امیرمومنان باشی و حالا می خواهی فرار کنی؟»، او می خواست بگوید: «نه»، امّا آن قدر مضطرب بود که گفت: «آری»، من به رویش شمشیر کشیدم، او هم با شمشیر از خود دفاع کرد، من فریاد زدم، همسایه ها به کمک من آمدند و ما او را دستگیر کردیم و به اینجا آوردیم.حسن(علیه السلام) خدا را شکر می کند که ابن ملجم دستگیر شده است. او بار دیگر پدر را صدا می زند، علی(علیه السلام) چشمان خود را باز می کند، نگاهش به ابن ملجم می افتد با صدایی ضعیف به او می گوید: آیا من برای تو رهبرِ بدی بودم که تو این گونه پاسخ مرا دادی؟

بعد رو به حسن(علیه السلام) می کند و می گوید:

– حسن جان! ابن ملجم اسیر توست، با اسیر خود مهربان باش و در حقِّ او نیکویی کن!

– پدر جان! این مرد شما را به این روز انداخته است، آن وقت شما از من می خواهید که با او مهربان باشم؟

– پسرم! ما از خاندانی هستیم که بدی را جز با خوبی پاسخ نمی دهیم. تو را به حقّی که بر گردن تو دارم، قسم می دهم مبادا بگذاری او گرسنه بماند، مبادا زنجیر به دست و پای او ببندید.

ابن ملجم رو به علی(علیه السلام) می کند و می گوید: ای علی! بدان که من این شمشیر را هزار سکّه طلا خریدم و هزار سکّه طلا هم دادم تا آن را زهرآلود کردند، من بارها و بارها از خدا خواستم که با این شمشیر، بدترین انسانِ روی زمین، کشته شود!

بی حیایی تا کجا؟ ای ابن ملجم! عشق قُطام با تو چه کرد؟ تو چقدر عوض شدی!

امروز علی(علیه السلام) را بدترین مردم روزگار می خوانی؟ آیا یادت هست در همین مسجد ایستادی و در مدح علی(علیه السلام) سخن گفتی؟

روزی که از یمن آمده بودی چگونه سخن می گفتی؟ آیا به یاد داری؟

از جای خود بلند شدی و رو به علی(علیه السلام) کردی و گفتی: «سلام بر شما ! امام عادل ! سلام بر شما که همچون مهتاب در دل تاریکی ها می درخشید و خدا شما را بر همه بندگانش برتری داده است…».

اکنون تو علی(علیه السلام) را بدترین خلق خدا می دانی؟ وای بر تو!

علی(علیه السلام) نگاهی به ابن ملجم می کند و تبسّمی می کند و می گوید: «به زودی خدا دعای تو را مستجاب می کند».من تعجّب می کنم. معنای این سخن علی(علیه السلام) چیست؟ ابن ملجم دعا کرده است که با این شمشیر بدترین خلق خدا کشته شود و اکنون علی(علیه السلام) می گوید این دعا مستجاب می شود! چگونه چنین چیزی ممکن است؟

اکنون علی(علیه السلام) رو به حسن(علیه السلام) می کند و می گوید: «فرزندم! اگر من زنده ماندم او را خواهم بخشید، اگر از دنیا رفتم دیگر اختیار با خودت است، می توانی او را عفو کنی و می توانی او را قصاص کنی. اگر خواستی او را قصاص کنی او را با شمشیر خودش قصاص کن، فرزندم! باید دقّت کنی که بیش از یک ضربه شمشیر به او زده نشود، مبادا غیر از ابن ملجم کسی کشته شود».

اکنون رو به فرزندانت می کنی و از آنها می خواهی که تو را به خانه ات ببرند. همه کمک می کنند و تو را به خانه می برند. تو در خانه خودت اتاقی داری که آنجا مخصوص نماز و عبادت توست. تو به آنها می گویی که تو را به آنجا ببرند.

علی(علیه السلام) را به محل عبادتش آورده اند، جمعی از یاران باوفای علی(علیه السلام) هم اینجا هستند. فرزندان گرد او را گرفته اند، حسین(علیه السلام) گریه زیادی نموده است، او در حالی که اشک می ریزد چنین می گوید:

– پدر جان! بر من سخت است که تو را این چنین ببینم.

– ای حسین! نزدیک من بیا.

حسین(علیه السلام) نزدیک می شود، علی(علیه السلام) دست خود را بالا می آورد، اشک چشمان حسین(علیه السلام) را پاک می کند و بعد دست خود را روی قلب حسین(علیه السلام) می گذارد و سخنی می گوید که مایه آرامش او می شود.

اکنون نامحرم ها از خانه بیرون می روند، بعد از لحظه ای صدای شیون به گوش می رسد، زینب و اُم کُلثوم برای دیدن پدر آمده اند، قیامتی برپا می شود، دختران علی(علیه السلام) چگونه می توانند پدر را در این حالت ببینند؟

ابن ملجم را به خانه علی(علیه السلام) می آورند او را در اتاقی زندانی می کنند، اُم کُلثوم او را می بیند و به او می گوید:

– چرا امیرمومنان را کشتی؟

– من امیرمومنان را نکشتم، من پدر تو را کشتم!

– پدر من به زودی خوب خواهد شد، امّا تو با این کار خودت، خشم خدا را برای خود خریدی.

– تو باید خود را برای گریه آماده کنی. پدر تو دیگر خوب نمی شود، من هزار سکّه طلا دادم تا شمشیرم را زهرآلود کنند، آن شمشیر با آن زهری که دارد می تواند همه مردم را بکشد.

منبع: سکوت آفتاب / مهدی خدامیان آرانی

 


free b2evolution skin


فرم در حال بارگذاری ...