19
مهر

نخستين ديدار

نخستين ديدار


كوفه ، ترسان است . در حضور ابن زياد كرنش كرده است … و ابن زياد با تازيانه اش اشاره مى كند… سرها بريده مى شود… دستها قطع مى گردد… و گردنها در مقابل ارقط كج مى شود… او با ارتش خيالى شام پيروز شده است . كوفه به تمامى در دست او اسير گشته است … با رغبت از او اطاعت مى كند. او در كوفه فرياد مى زند:
- بكشيد خاندان حسين را… (…اِنَّهُمْ اُناسٌ يَتَطَهَّرُونَ).


و بردگان را انتظام مى بخشد… دنياپرستان ، ارتشى بزرگ را تشكيل داده اند كه ((حرّ)) فرماندهى آن را برعهده دارد.
مسؤ وليت بسيار مهم است … دستگيرى كاروانيان … سوارى كه فرماندهى هزار سوار تا دندان مسلح را بر عهده دارد، در بيابان در پى يافتن كاروانى كوچك است .
دست تقدير اين مرد را به طور شگفت انگيزى به اين جا كشانده است … او را فرمانده كسانى قرار داده كه مى خواهند آزادگى را به قتل برسانند… ولى او ((حرّ)) است ؛ چنانكه ، مادرش او را حرّ ناميده است .
حرّ بيابانها را پشت سر مى گذارد. در پى ماءموريتى كه در اعماق قلبش به آن نفرين مى كند…
ريگهاى بى انتهاى بيابان او را به كوچ فرامى خوانند… كوچ كردن به سوى خورشيد؛ ولى زمين او را به سوى خود مى خواند چنانكه هزار نفر ديگر را كه پشت سر او هستند، به خود مى كشاند. و حرّ صداى عجيبى را مى شنود… صدايى از آن سوى ريگها مى آيد:
اى حرّ! تو را به بهشت بشارت باد.
- كدام بهشت ؟ در حالى كه من عازم جنگ با پسر پيامبر هستم ؟
اسبان لَهْ لَهْ مى زنند… تشنگى آنان را از پا درآورده است … و بيابان ملتهب است … برافروخته است … آتشى توانفرسا افروخته است و حرّ به بهشت بشارت داده مى شود. و در افق چنين مى نمايد كه كاروانى به سمت ذى حسم (كوه كوچك ) در حركت است .
خورشيد در دل آسمان ، آتشفشان به پا كرده است … شعله هاى آن ملتهب است … وريگها مشتعل شده اند و اسبان لَهْ لَهْ مى زنند… چشمان خود را به سرابى دوخته اند كه تشنه ، آن را آب مى پندارد.
حرّ در ظهر روزى روشن ، مقابل حسين مى ايستد… اسبها به حسين مى نگرند… بوى آب استشمام مى كنند و شيهه مى كشند.
حسين ندا در مى دهد: به اينها آب بدهيد و اسبهاى آنان را نيز سيراب كنيد.
و صدها اسب تشنه از پى يكديگر مى آيند… آب را با ولع مى نوشند… و آتش بيابان فرو مى نشيند.
و حسين سواره عقب مانده اى را كه از راه رسيده و تشنگى او را به زانو درآورده است مى بيند. با زبان اهل حجاز به او مى گويد:
- راويه را بخوابان .
- …؟!
شتر آبكش را بخوابان .
آن تشنه كام ، شتر را مى خواباند؛ ولى وقتى كه مى خواهد آب بنوشد، آب از دهانه مشك مى ريزد. حسين به زبان اهل حجاز مى گويد:
- دهانه مشك را بپيچان .
مرد نمى داند كه چه كند. حسين خود، دهانه مشك را مى پيچاند و آن مرد آب مى آشامد و به اسب خود نيز آب مى دهد.
سكوتى سهمگين با وجود شيهه اسبان بر بيابان حكمفرماست …همه از يكديگر از راز حضور خود در آن زمين تفتيده ، در آن قطعه از سرزمين خدا مى پرسند.
و ((ابن مسروق )) براى نماز اذان مى گويد.
حسين به حرّ مى گويد: تو با يارانت نماز مى خوانى ؟
- خير؛ با شما نماز مى خوانيم .
و حسين به امامت مى ايستد… و هزاران جنگجويى كه مى خواهند آن مرد حجازى را دستگير كنند، پشت سر او نماز مى گزارند.
حسين پس از نماز مى گويد:
- ما اهل بيت محمّد از اين مدعيان ، به حكومت سزاوارتريم … از اين ظالمان و ستمگران . اگر از حضور من ناخشنود هستيد و شناختى در حق ما نداريد و راءى شما نسبت به آنچه در نامه هايتان نوشتيد تغيير كرده ، من نيز برمى گردم …
حرّ پرسش كنان مى گويد:
- نمى دانم ؛ از چه نامه هايى حرف مى زنى ؟
حسين به ((ابن سمعان )) مى نگرد و دو خورجين پر از نامه ها را مى آورد… هزاران نامه … كوفيان آنها را نوشته اند؛ در همه نامه ها چنين آمده است :
((اگر به سوى ما بيايى ، غير از ترا به امامت برنخواهيم گزيد)).
حرّ آهسته و با شرمسارى مى گويد:
من جزو نويسندگان اين نامه ها نيستم … من ماءموريت دارم كه تو را به كوفه نزد ابن زياد ببرم .
حسين با بزرگ منشى مى گويد:
- مرگ به تو از اين كار نزديكتر است .
كاروان مى خواهد به راه خود ادامه بدهد… كشتيهاى صحرا، بادبانهاى خود را برافراشته اند… حرّ سر راه را مى گيرد.
- من امر خليفه را اجرا مى كنم .
- مادرت به عزايت بنشيند!
- اگر فرد ديگرى از عرب نام مادرم را بر زبان مى راند نام مادرش را مى بردم … ولى نمى توانم نام مادر تو را بر زبان برانم … چرا كه مادر تو زهراى بتول است …
حرّ دست به دامان حسين مى زند:
- راه ميانه اى را انتخاب كن … نه تو را به كوفه برساند و نه به مدينه ، تا من براى ابن زياد نامه اى بنويسم … شايد خداوند عافيت را نصيب من كند.
كاروان به سوى سرنوشت حركت مى كند… به سمت شهرى كه هنوز متولد نشده است .
هر دو كاروان به آرامى در حركتند… در يك مسير حركت مى كنند. راهى كه تقدير، آن را ترسيم نموده است .
حرّ آهسته و با اندوه مى گويد: من خدا را درباره جان تو به يادت مى اندازم و تحقيقا گواهى مى دهم كه اگر بجنگى ، كشته خواهى شد.
و حسين آنچه را كه در درون حرّ موج مى زند، در مى يابد:
- آيا مرا از مرگ مى ترسانى ؟!
سَاءَمْضى وَما بِالْمَوْتِ عارٌ عَلَى الْفَتى
اِذا مانَوى حَقّاً وَجا هَدَ مُسْلِما
فَاِنْ عِشْتُ لَمْ اَنْدُمْ وَاِنْ مِتُّ لَمْ اُلَمْ
كَفى بِكَ ذُلاًّ اَنْ تَعيشَ وَتُرْغَما
و حرّ هدف حسين را درمى يابد… هدفى كه به سوى آن حركت مى كند. از او فاصله مى گيرد… راه ديگرى را انتخاب مى كند… از دور همراه وى در همان راه حركت مى كند… ولى احساس درونى او اين است كه به مردى كه به سمت مرگ حركت مى كند، علاقه مند است … مردى كه از پيش گفته بود: ((مَنْ لَحِقَ بنا اُسْتُشْهِدَ وَمَنْ تَخَلَّفَ عَنّالَمْ يَبْلُغِ الْفَتْحَ))

نام كتاب : غروب سرخ فام

مؤ لف : كمال السيّد

مترجم : سيّد محمّدرضا غياثى كرمانى


free b2evolution skin


فرم در حال بارگذاری ...

 
مداحی های محرم