20
مرداد
كيميا15
ياری نابينا و نورانيت دل
یکی از شاگردان شیخ نقل كرد كه: يك روز با تاكسی در «سلسبيل» میرفتم، نابينايی را ديدم كه در انتظار كمك كسی كنار خيابان ايستاده است، بلافاصله ايستادم و پياده شدم و به او گفتم: كجا میخواهی بروی؟
گفت: میخواهم بروم آن طرف خيابان.
گفتم: از آن طرف كجا میخواهی بروی؟
گفت: ديگر مزاحم نمیشوم.
با اصرار من گفت: میروم خيابن هاشمی، سوارش كردم او را به مقصد رساندم.
فرد صبح خدمت شيخ رسيدم، بدون مقدمه گفت:
« آن كوری كه سوارش كردی و به منزل رساندی جريانش چه بود؟ »
داستان را گفتم، گفت:
« از ديروز كه اين عمل را انجام دادی خداوند متعال نوری در تو خلق كرده كه در برزخ هنوز هست. »
كيمياي محبت ري شهري زندگينامه شيخ رجبعلي خياط
فرم در حال بارگذاری ...
فید نظر برای این مطلب