قصه 69
بازگشت ابراهيم عليه السلام به فلسطين
در حالى كه ابراهيم و هاجر، هر دو از فراق هم اشك مىريختند از هم جدا شدند، ابراهيم به سوى فلسطين حركت كرد، هاجر و اسماعيل در مكه ماندند.
وقتى كه ابراهيم به تپه ذى طوى رسيد، همانجا كه اگر از آن جا سرازير مىشد ديگر هاجر و اسماعيل را نمىديد، نظرى حسرتبار به آنها نمود، آن گاه چنين دعا كرد:
خدايا شهر مكه را شهر امنى قرار بده - خدايا من و فرزندانم را از پرستش بتها دورنگهدار - پروردگارا من بعضى از بستگانم (هاجر و اسماعيل) را در سرزمين بى آب وعلف در كنار خانهاى كه حرم تو است ساكن كردم تا نماز را بر پا دارند، دلهاى مردم را به سوى آنها و هدفشان متوجه ساز - و آنها را از انواع ميوهها (ى مادى و معنوى) بهره مند كن - خدايا مرا و فرزندانم را از نمازگزاران قرار بده - پروردگارا دعاى مرا بپذير و تقاضاى مرا بر آور - مرا بيامرز و از لغزشهايم بگذر، و پدر و مادرم و همه مؤمنان را در روزى كه حساب قيامت برپا مىشود بيامرز(247)
به اين ترتيب ابراهيم با چشمى اشكبار، هاجر و اسماعيل را به خدا سپرد و به سوى فلسطين حركت كرد، در حالى كه اطمينان داشت دعاهايش به اجابت مىرسد، زيرا همه شرايط استجابت را دارا بود.
فرم در حال بارگذاری ...
فید نظر برای این مطلب