قصه 68
اسماعيل و مادرش در كنار كعبه
حس هووگرى گاهى به صورتهاى رنج آور در ساره بروز مىكرد، او وقتى كه مىديد ابراهيم فرزند نوگلش اسماعيل را در كنار مادرش در آغوش مىگيرد و او را مىبوسد و نوازش مينمايد، در درون ناراحت مىشد و در غم و اندوه فرو مىرفت، آتش حسادت در درونش شعله ميكشيد كه چرا شوهرم ابراهيم بايد همسر ديگر به نام هاجر داشته باشد؟ و هاجر كه كنيز من بود، اينك همتاى من شود؟ و پسرش مانند پسر من مورد محبت ابراهيم قرار گيرد؟! و… .
كوتاه سخن آن كه: وسوسههاى نفسانى، طوفانى از حزن و اندوه در ساره به وجود آورده بود و موجب مىشد كه گاه و بيگاه با ابراهيم برخوردهاى نامناسب و زننده كند.
روايت شده: اسماعيل و اسحاق بزرگ شده خداوند (در حدى كه مىتوانستند با هم مسابقه كشتى يا مسابقه دويدن بگذارند) در يكى از مسابقهها اسماعيل برنده شد، ابراهيم بى درنگ اسماعيل را گرفت و بر روى دامنش گذاشت، و اسحاق را در كنارش نشاند، اين منظره ساره را بسيار ناراحت كرد، به طورى كه با تندى به ابراهيم گفت: مگر بنا نبود كه اين دو فرزند را مساوى قرار ندهى؟! هاجر را از من دور كن و به جاى ديگر ببر.(245)
از آن جا كه ساره قبلاً مهربانىهاى بسيار به ابراهيم كرده بود، و ابراهيم همواره سعى داشت نسبت به او وفادار و خوشرفتار باشد، از اين رو نمىتوانست ساره را از خود برنجاند.
آزارهاى ساره باعث شد كه ابراهيم شكايت او را به درگاه خدا برد، خداوند به ابراهيم چنين وحى كرد: مثال زن همچون مثال چوب كج خشك است اگر آن را به خود واگذارى از او بهره مىبرى، و اگر خواسته باشى آن چوب را راست كنى شكسته خواهد شد.
آن گاه خداوند به ابراهيم فرمان داد كه هاجر و اسماعيل را از ساره دور كند، ابراهيم عرض كرد: آنها را به كجا ببرم؟ خداوند كه مىخواست خانهاش كعبه به دست ابراهيم بازسازى شود به ابراهيم وحى كرد و فرمود: آنها را به حرم و محل امن خودم و نخستين خانهاى كه آن را براى انسانها آفريدم، يعنى به مكه ببر.(246)
ابراهيم با اجراى اين فرمان گر چه از بن بست مشكل خانوادگى نجات يافت، ولى چنين كارى بسيار مشكل و رنج آور بود، زيرا بايد عزيزانش هاجر و اسماعيل را از فلسطين آباد و خرم به دره خشك و تفتيده مكه كنار كعبه ببرد كه در لابلاى كوههاى زمخت و خشن قرار داشت.
اگر خوب بينديشيم گذاشتن همسرو فرزند در آن بيابان و دره و در ميان كوهها، با توجه به روزهاى دغ و گرم و شبهاى تاريك در برابر درندگان، كار بسيار سخت و تلخى است. ولى ابراهيم مرد راه است، حماسهآفرين تاريخ است، اخلاص وبندگى او در برابر خدا به گونهاى است كه خود را فناى محض ميداند و همه وجودش را قطرهاى در برابر اقيانوس بى كران.
ابراهيم، هاجر و اسماعيل خردسال را برداشت و از فلسطين به سوى مكه رهسپار گرديد، اين فاصله طولانى را با وسايل نقليه آن زمان كه شتر و الاغ بود پيمود تا به سرزمين خشك و سوزان مكه رسيد، در آن جا يك قطره آب نبود و هيچ انسان و حيوان و پرندهاى وجود نداشت، به راستى ابراهيم در سختترين و عجيبترين آزمايشهاى الهى قرار گرفت، با تصميمى قاطع، فرمان خدا را اجرا كرد، هاجرو كودكش را در آن سرزمين خشك و سوزان گذاشت و آماده مراجعت گرديد.
هنگام مراجعت هاجر در حالى كه گريان و ناراحت بود، صدا زد: اى ابراهيم! چه كسى به تو دستور داده كه ما را در سرزمينى بگذارى كه نه گياهى در آن وجود دارد و نه حيوان شيردهنده و نه حتى يك قطره آب، آن هم بدون زاد و توشه و مونس؟
ابراهيم گفت: پروردگارم به من چنين دستور داده است.
وقتى كه هاجر اين سخن را شنيد گفت: اكنون كه چنين است، خداوند هرگز ما را به حال خود رها نخواهد كرد.
قصه هاي قرآني محمدي اشتهاردي
فرم در حال بارگذاری ...
فید نظر برای این مطلب