قصه 67
ولادت حضرت اسماعيل عليه السلام
حضرت ابراهيم عليهالسلام در آن هنگام كه در سرزمين بابِل (عراق كنونى) بود، در 37 سالگى با ساره دختر يكى از پيامبران به نام لاحج ازدواج كرد، ساره بانويى مهربان و باكمال بود و (همچون خديجه عليهاالسلام) اموال بسيار داشت، همه آن اموال را در اختيار ابراهيم گذاشت، و ابراهيم آن اموال را در راه خدا مصرف نمود. (240)
ساره در يك خانواده كشاورز و دامدار زندگى مىكرد، وقتى كه همسر ابراهيم شد، گوسفندهايى بسيار و زمينهاى وسيعى كه از ناحيه پدر به او به ارث رسيده بود، در اختيار ابراهيم گذاشت.
هنگامى كه ابراهيم همراه ساره از بابِل به سوى سرزمين فلسطين هجرت كردند (چنان كه قبلاً ذكر شد) در مسير راه وقتى كه به مصر رسيدند، حاكم مصر كنيزى را به نام هاجر به ساره بخشيد، ابراهيم همراه ساره و هاجر وارد فلسطين شدند، و در آن جا به زندگى پرداختند و ابراهيم و لوط (برادر يا پسر خاله ساره) در اين سرزمين به هدايت قوم پرداختند، ابراهيم در قسمت بلند فلسطين، و لوط در قسمت پايين فلسطين با فاصله هشت فرسخ، سكونت نمودند، و حضرت لوط در عين آن كه پيغمبر بود، به نمايندگى از طرف ابراهيم در آن جا به راهنمايى مردم پرداخت.
سالها گذشت ابراهيم با اين كه به سن پيرى رسيده بود، داراى فرزند نمىشد، علتش اين بود كه همسرش ساره بچه دار نمىشد، روزى ابراهيم به ساره چنين پيشنهاد كرد: اگر مايل هستى كنيزت هاجر را به من بفروش، شايد خداوند از ناحيه او فرزندى به ما عنايت كند، تا پس از ما راه ما را زنده كند.
ساره اين پيشنهاد را پذيرفت، از اين پس هاجر همسر ابراهيم گرديد و پس از مدتى داراى فرزندى شد كه نام او را اسماعيل گذاشتند. اين همان فرزند صبور و بردبارى بود كه ابراهيم از درگاه خدا درخواست نموده بود، و خداوند بشارت او را به ابراهيم داده بود.(241)
با داشتن اين فرزند، كانون زندگى ابراهيم، زيبا و شاد شد، چرا كه اسماعيل ثمره يك قرن رنج و مشقتهاى ابراهيم بود.
طبيعى است كه ساره نيز به خصوص هنگامى كه چشمش به چهره اسماعيل مىافتاد، آرزو مىكرد كه داراى فرزند باشد، گاه به ابراهيم مىگفت: از خدا بخواه من نيز داراى فرزند شوم.
ابراهيم و ساره گر چه هر دو پير شده بودند، و ديگر اميد فرزند داشتن در ميان نبود، ولى ابراهيم بارها امدادهاى غيبى را ديده بود، از اين رو داراى اميد سرشار بود، و از خدا مىخواست كه ساره نيز داراى فرزند شود، طولى نكشيد كه دعاى ابراهيم مستجاب شده و بشارت فرزندى به نام اسحاق به او داده شد.(242)
چگونگى بشارت چنين بود: حضرت لوط مدتها قوم خود را به سوى خدا و اخلاق نيك دعوت مىكرد، ولى آنها حضرت لوط را به استهزاء گرفتند و سرانجام مستحق كيفر سخت الهى گشتند، جبرئيل همواره چند نفر از فرشتگان مقرب مأمور شدند كه نخست نزد ابراهيم بيايند و او را به تولد فرزندى به نام اسحاق مژده دهند، و سپس به سوى قوم لوط رفته و عذاب الهى را به آنها برسانند.
روزى ابراهيم با همسرش ساره در خانه بود، ناگهان ديد سه نفر (يا9 نفر يا 11 نفر) به صورت جوانانى نيرومند و زيبا بر ابراهيم وارد شدند و سلام كردند، ابراهيم كه مهماننواز بود بىدرنگ گوسالهاى كشت و از گوشت آن غذاى مطبوعى براى مهمانان فراهم كرد و جلو آنها گذاشت، اما در حقيقت آنها فرشته بودند كه به صورت بشر به آن جا آمده بودند،و فرشته غذا نمىخورد، نخوردن غذا در آن زمان يك نوع علامت خطر بود، ابراهيم با آن همه شجاعت ترسيد، از اين رو كه فكر مىكرد آنها دزدند يا سوءقصد دارند و يا براى عذاب قوم خود آمدهاند… ولى بىدرنگ آنها ابراهيم را از ترس بيرون آوردند و به او گفتند: نترس، ما براى دو مأموريت آمدهايم: 1 - قوم ناپاك لوط را به مجازات اعمال ناپاكشان برسانيم 2 - به تو مژده مىدهيم كه خداوند به زودى فرزندى به نام اسحاق به تو مىدهد كه پيامبر خواهد بود، سپس فرزندى به نام يعقوب به اسحاق خواهد داد كه او نيز پيامبر است. ترس و وحشت از ابراهيم برطرف شد.
وقتى كه اين بشارت به گوش ساره رسيد، از تعجب خنديد و گفت: آيا من كه پير و فرتوت هستم و ابراهيم نيز پير است داراى فرزند مىشوم، به راستى عجب است؟!
رسولان به ساره گفتند: آيا از فرمان و عنايت خداوند تعجب مىكنى؟ او خداى مهربان است، و در مورد شما چنين خواسته است، طولى نكشيد كه كانون گرم خانواده ابراهيم به وجود نوگلى به نام اسحاق گرمتر شد.(243)
ابراهيم سپاس الهى را به جا آورد و گفت: شكر و سپاس خداوندى را كه به من در سن پيرى اسماعيل و اسحاق را عنايت فرمود.(244)
قصه هاي قرآني محمدي اشتهاردي
فرم در حال بارگذاری ...
فید نظر برای این مطلب