قصه 63
تابلوى ديگرى از عشق سرشار ابراهيم به خدا
ابراهيم عليهالسلام در عين آن كه عابد، پارسا و شيفته حق بود، مرد كار و تلاش بود، هرگز براى خود روا نمىدانست كه بى كار باشد، بخشى از زندگى او به كشاورزى و دامدارى گذشت، و در اين راستا پيشرفت وسيعى كرد، و صاحب چند گله گوسفند شد.
بعضى از فرشتگان به خدا عرض كردند: دوستى ابراهيم با تو به خاطر آن همه نعمتهاى فراوانى است كه به او عطا كردهاى؟
خداوند خواست به آنها نشان دهد كه چنين نيست، بلكه ابراهيم خدا را به حق شناخته است، به جبرئيل فرمود: در كنار ابراهيم برو و مرا ياد كن
جبرئيل كنار ابراهيم آمد ديد او در كنار گوسفندان خود است، روى تلى ايستاد و با صداى بلند گفت:
سبُّوح قُدُّوس ربُّ الملائِكةِ و الرُّوحِ؛
پاك و منزه است خداى فرشتگان و روح!
ابراهيم تا نام خدا را شنيد، آن چنان شور و حالى پيدا كرد و هيجان زده شد كه زبان حالش اين بود:
اين مطرب از كجاست كه بر گفت نام دوست تا جان و جامه نثار دهم در هواى دوست
دل زنده مىشود به اميد وفاى يار جان رقص مىكند به سماع كلام دوست
ابراهيم به اطراف نگريست و شخصى را روى تلى ديد نزدش آمد و گفت:
آيا تو بودى كه نام دوستم را به زبان آوردى؟
او گفت: آرى.
ابراهيم گفت: بار ديگر از نام دوستم ياد كن، يك سوم گوسفندانم را به تو خواهم بخشيد.
او گفت: سبُّوح قُدُّوس ربُّ الملائِكةِ و الرُّوحِ
ابراهيم عليهالسلام با شنيدن اين واژهها كه ياد آور خداى يكتا و بى همتا بود، چنان لذت مىبرد كه قابل توصيف نيست، نزد آن شخص رفت و گفت: يك بار ديگر نام دوستم را ياد كن، نصف گوسفندانم را به تو خواهم بخشيد.
آن شخص براى بار سوم، واژههاى فوق را تكرار كرد، ابراهيم نزد او رفت و گفت: يك بار ديگر از نام دوستم ياد كن، همه گوسفندانم را به تو خواهم بخشيد.
آن شخص، آن واژهها را تكرار كرد.
ابراهيم گفت: ديگر چيزى ندارم، خودم را به عنوان برده بگير، و يك بار ديگر نام دوستم را به زبان آور!
آن شخص نام خدا را به زبان آورد، ابراهيم نزد او رفت و گفت: اينك من و گوسفندانم را ضبط كن كه از آن تو هستم.
در اين هنگام جبرئيل خود را معرفى كرد و گفت: من جبرئيلم، نيازى به دوستى تو ندارم، به راستى كه مراحل دوستى خدا را به آخر رساندهاى، سزاوار است كه خداوند تو را به عنوان خليل (دوست خالص) خود برگزيند.(233)
فرم در حال بارگذاری ...
فید نظر برای این مطلب