قصه 57
اهميت پوشش زن در سيره ابراهيم عليهالسلام
ابراهيم در مسير هجرت همراه ساره و لوط عليهالسلام عبور مىكردند، ابراهيم عليهالسلام براى حفظ ناموس خود ساره از نگاه چشمهاى گناهكار، صندوق ساخته بود و ساره را در ميان آن نهاده بود، هنگامى كه به مرز ايالت مصر رسيدند، حاكم مصر به نام عزاره در مرز ايالت مصر، مأموران گمركى گماشته بود، تا عوارض گمركى را از كاروانهايى كه وارد سرزمين مصر مىشوند، بگيرند. مأمور به بررسى اموال ابراهيم عليهالسلام پرداخت، تا اين كه چشمش به صندوق افتاد، به ابراهيم گفت: در صندوق را بگشا، تا محتوى آن را قيمت كرده و يك دهم قيمت آن را براى وصول، مشخص كنم.
ابراهيم: خيال كن اين صندوق پر از طلا و نقره است، يك درهم آن را حساب كن تا بپردازم، ولى آن را باز نمىكنم.
مأمور كه عصبانى شده بود، ابراهيم عليهالسلام را مجبور كرد تا درِ صندوق را باز كند.
سرانجام ابراهيم عليهالسلام به اجبار دژخيمان، در صندوق را گشود، مأمور وصول، ناگهان زن با جمالى را در ميان صندوق ديد و به ابراهيم گفت: اين زن با تو چه نسبتى دارد؟
ابراهيم: اين زن دختر خاله و همسر من است.
مأمور: چرا او را در ميان صندوق نهادهاى؟
ابراهيم: غيرتم نسبت به ناموسم چنين اقتضا كرد، تا چشم ناپاكى به او نيفتد.
مأمور: من اجازه حركت به تو نمىدهم تا به حاكم مصر خبر بدهم، تا او از ماجراى تو و اين زن آگاه شود.
مأمور براى حاكم مصر پيام فرستاد و ماجرا را به او گزارش داد، حاكم مصر دستور داد تا صندوق را نزد او ببرند.
مىخواستند تنها صندوق را ببرند، ابراهيم گفت: من هرگز از صندوق جدا نمىشوم مگر اين كه كشته شوم.
ماجرا را به حاكم گزارش دادند، حاكم دستور داد كه: صندوق را همراه ابراهيم نزد من بياوريد.
مأموران، ابراهيم را همراه صندوق و ساير اموالش نزد حاكم مصر بردند، حاكم مصر به ابراهيم گفت: در صندوق را باز كن.
ابراهيم: همسر و دختر خالهام در ميان صندوق است، حاضرم همه اموالم را بدهم، ولى در صندوق را باز نكنم.
حاكم از اين سخن ابراهيم، سخت ناراحت شد و ابراهيم را مجبور كرد كه در صندوق را بگشايد، ابراهيم آن را گشود.
حاكم با نگاه به ساره، دست به طرف او دراز كرد.
ابراهيم عليهالسلام از شدت غيرت به خدا متوجه شد و عرض كرد: خدايا دست حاكم را از دست درازى به سوى همسرم كوتاه كن.
بى درنگ دست حاكم در وسط راه خشك شد، حاكم به دست و پا افتاد و به ابراهيم گفت: آيا خداى تو چنين كرد؟
ابراهيم: آرى، خداى من غيرت را دوست دارد، و گناه را بد مىداند، او تو را از گناه بازداشت.
حاكم: از خدايت بخواه دستم خوب شود، در اين صورت ديگر دست درازى نمىكنم.
ابراهيم، از خدا خواست، دست او خوب شد، ولى بار ديگر به سوى ساره دست درازى كرد، باز با دعاى ابراهيم عليهالسلام دستش در وسط راه خشك گرديد، و اين موضوع سه بار تكرار شد، سرانجام حاكم با التماس از ابراهيم خواست كه از خدا بخواهد تا دست او خوب شود.
ابراهيم: اگر قصد تكرار ندارى، دعا مىكنم.
حاكم: با همين شرط دعا كن.
ابراهيم دعا كرد و دست حاكم خوب شد، وقتى كه حاكم اين معجزه و غيرت را از ابراهيم ديد، احترام شايانى به او كرد و گفت: تو در اين سرزمين آزاد هستى، هر جا مىخواهى، برو، ولى يك تقاضا از شما دارم و آن اين كه: كنيزى را به همسرت ببخشم تا او را خدمتگزارى كند.
ابراهيم تقاضاى حاكم را پذيرفت.
حاكم آن كنيز را كه نامش هاجر بود به ساره بخشيد و احترام و عذرخواهى شايانى از ابراهيم كرد و به آيين ابراهيم گرويد، و دستور داد عوارض گمركى را از او نگيرند.
به اين ترتيب غيرت و معجزه و و اخلاق ابراهيم موجب گرايش حاكم مصر به آيين ابراهيم گرديد، و او ابراهيم را با احترام بسيار، بدرقه كرد…(221)
قصه هاي قرآني محمدي اشتهاردي
فرم در حال بارگذاری ...
فید نظر برای این مطلب