25
مرداد

قصه 50

به آتش افكندن ابراهيم عليه‏السلام‏

به فرمان نمرود، ابراهيم را زندانى نمودند، از هر سو اعلام شد كه مردم هيزم جمع كنند، و يك گودال و فضاى وسيعى را در نظر گرفتند، بت‏پرستان گروه گروه هيزم مى‏آوردند و در آن جا مى‏ريختند.

گرچه يك بار هيزم براى سوزاندن ابراهيم كافى بود، ولى دشمنان مى‏خواستند هر چه كينه دارند نسبت به ابراهيم عليه‏السلام آشكار سازند، وانگهى اين حادثه موجب عبرت براى همه شود، و عظمت و قلدرى نمرود بر قلب‏ها سايه بيافكند تا در آينده هيچ كس چنين جرأتى نداشته باشد.

روز موعود فرا رسيد، نمرود با سپاه بى كران خود، در جايگاه مخصوصى قرار گرفتند، در كنار آن بيابان، ساختمان بلندى براى نمرود ساخته بودند، نمرود بر فراز آن ساختمان رفت تا از همان بالا صحنه سوختن ابراهيم را بنگرد و لذت ببرد.

هيزم‏ها را آتش زدند، شعله‏هاى آن به سوى آسمان سر كشيد، آن شعله‏ها به قدرى اوج گرفته بود كه هيچ پرنده‏اى نمى‏توانست از بالاى آن عبور كند، اگر عبور مى‏كرد مى‏سوخت و در درون آتش مى‏افتاد.

در اين فكر بودند كه چگونه ابراهيم را در درون آتش بيفكنند، شيطان با شيطان صفتى به پيش آمد و منجنيقى ساخت و ابراهيم را در درون آن نهادند تا به وسيله آن او را به درون آتش پرتاب نمايند.

در اين هنگام ابراهيم تنها بود، حتى يك نفر از انسان‏ها نبود كه از او حمايت كند، تا آن جا كه پدر خوانده‏اش آزر نزد ابراهيم آمد و سيلى محكمى به صورت او زد و با تندى گفت: از عقيده‏ات بر گرد!

ولى همه موجودات ملكوتى نگران ابراهيم بودند، فرشتگان آسمان‏ها گروه گروه به آسمان اول آمدند، و از درگاه خدا درخواست نجات ابراهيم عليه‏السلام را نمودند، همه موجودات ناليدند، جبرئيل به خدا عرض كرد: خدايا! خليل تو، ابراهيم بنده تو است و در سراسر زمين كسى جز او تو را نمى‏پرستد، دشمن بر او چيره شده و ميخواهد او را با آتش بسوزاند.

خداوند به جبرئيل خطاب كرد: ساكت باش! آن بنده‏اى نگران است كه مانند تو ترس از دست رفتن فرصت را داشته باشد، ابراهيم بنده من است، اگر خواسته باشم او را حفظ مى‏كنم، اگر دعا كند دعايش را مستجاب مى‏نمايم.

قصه هاي قرآني محمدي اشتهاردي


free b2evolution skin


فرم در حال بارگذاری ...

 
مداحی های محرم