قصه 50
به آتش افكندن ابراهيم عليهالسلام
به فرمان نمرود، ابراهيم را زندانى نمودند، از هر سو اعلام شد كه مردم هيزم جمع كنند، و يك گودال و فضاى وسيعى را در نظر گرفتند، بتپرستان گروه گروه هيزم مىآوردند و در آن جا مىريختند.
گرچه يك بار هيزم براى سوزاندن ابراهيم كافى بود، ولى دشمنان مىخواستند هر چه كينه دارند نسبت به ابراهيم عليهالسلام آشكار سازند، وانگهى اين حادثه موجب عبرت براى همه شود، و عظمت و قلدرى نمرود بر قلبها سايه بيافكند تا در آينده هيچ كس چنين جرأتى نداشته باشد.
روز موعود فرا رسيد، نمرود با سپاه بى كران خود، در جايگاه مخصوصى قرار گرفتند، در كنار آن بيابان، ساختمان بلندى براى نمرود ساخته بودند، نمرود بر فراز آن ساختمان رفت تا از همان بالا صحنه سوختن ابراهيم را بنگرد و لذت ببرد.
هيزمها را آتش زدند، شعلههاى آن به سوى آسمان سر كشيد، آن شعلهها به قدرى اوج گرفته بود كه هيچ پرندهاى نمىتوانست از بالاى آن عبور كند، اگر عبور مىكرد مىسوخت و در درون آتش مىافتاد.
در اين فكر بودند كه چگونه ابراهيم را در درون آتش بيفكنند، شيطان با شيطان صفتى به پيش آمد و منجنيقى ساخت و ابراهيم را در درون آن نهادند تا به وسيله آن او را به درون آتش پرتاب نمايند.
در اين هنگام ابراهيم تنها بود، حتى يك نفر از انسانها نبود كه از او حمايت كند، تا آن جا كه پدر خواندهاش آزر نزد ابراهيم آمد و سيلى محكمى به صورت او زد و با تندى گفت: از عقيدهات بر گرد!
ولى همه موجودات ملكوتى نگران ابراهيم بودند، فرشتگان آسمانها گروه گروه به آسمان اول آمدند، و از درگاه خدا درخواست نجات ابراهيم عليهالسلام را نمودند، همه موجودات ناليدند، جبرئيل به خدا عرض كرد: خدايا! خليل تو، ابراهيم بنده تو است و در سراسر زمين كسى جز او تو را نمىپرستد، دشمن بر او چيره شده و ميخواهد او را با آتش بسوزاند.
خداوند به جبرئيل خطاب كرد: ساكت باش! آن بندهاى نگران است كه مانند تو ترس از دست رفتن فرصت را داشته باشد، ابراهيم بنده من است، اگر خواسته باشم او را حفظ مىكنم، اگر دعا كند دعايش را مستجاب مىنمايم.
قصه هاي قرآني محمدي اشتهاردي
فرم در حال بارگذاری ...
فید نظر برای این مطلب