قصه 41
ورود ابراهيم به شهر بابِل
ابراهيم عليهالسلام پس از خروج غار و سير و سياحت و تكميل خداشناسى و معادشناسى، در حالى كه نوجوان بود وارد شهر بابل پايتخت نمرود گرديد. شهرى كه غرق در فساد بود، و مردم آن از نظر معنوى در حد صفر بودند و عقايد خرافى مانند: بتپرستى، نمرودپرستى و انواع خرافات ديگر در ميانشان رواج داشت.
ابراهيم طبق معمول نخست به خانه مادرش رفت، پدرش مدتها قبل از دنيا رفته بود، به عمويش كه سرپرستش بود و نامش آزر بود، پدر مىگفت. ابراهيم دعوتش را از آزر شروع كرد.
ابراهيم عليهالسلام ديد آزر نه تنها از بت پرستان سرشناس است بلكه از بتسازان معروف نيز مىباشد و با سلطنت نمرود ارتباط نزديك دارد، و از آن جا كه گفتهاند عدو شود سبب خير گر خدا خواهد ابراهيم عليهالسلام در خانه آزر، كمتر مورد سوء ظن واقع مىشد.
طبق بعضى از روايات كه از امام صادق عليهالسلام نقل شده: ابراهيم عليهالسلام همراه مادرش وارد شهر شدند و با هم به خانه مادرش رفت، در آن جا براى اولين بار نگاه آزر به چهره ابراهيم عليهالسلام افتاد، آزر كه از اين حادثه نگران به نظر مىرسيد شتابزده به مادر ابراهيم گفت: اين شخص كيست كه در سلطنت شاه (نمرود) باقى مانده است؟ با اين كه به فرمان شاه، پسران را مىكشتند، چرا اين شخص زنده مانده است؟!
مادر براى جلب عواطف آزر گفت: اين پسر تو است، در فلان وقت هنگامى كه از شهر بيرون رفته بودم، متولد شده است.
آزر گفت: واى بر تو اگر شاه از اين ماجرا با خبر شود، ما را از مقامى كه در پيشگاهش داريم عزل مىكند.
مادر گفت: اگر شاه با خبر نشد كه زيانى به تو نخواهد رسيد، و اگر با خبر شد من جواب او را خواهم داد، به طورى كه به مقام تو آسيب نرسد، بگذار اين پسر باقى بماند و براى ما به عنوان پسر باشد.(194)
به اين ترتيب ابراهيم در پناه آزر، حفظ گرديد، چنان كه خداوند موسى عليهالسلام را در دامن فرعون حفظ كرد.
قصه هاي قرآني محمدي اشتهاردي
فرم در حال بارگذاری ...
فید نظر برای این مطلب