24
مرداد

قصه 41

ورود ابراهيم به شهر بابِل‏

ابراهيم عليه‏السلام پس از خروج غار و سير و سياحت و تكميل خداشناسى و معادشناسى، در حالى كه نوجوان بود وارد شهر بابل پايتخت نمرود گرديد. شهرى كه غرق در فساد بود، و مردم آن از نظر معنوى در حد صفر بودند و عقايد خرافى مانند: بت‏پرستى، نمرودپرستى و انواع خرافات ديگر در ميانشان رواج داشت.

ابراهيم طبق معمول نخست به خانه مادرش رفت، پدرش مدتها قبل از دنيا رفته بود، به عمويش كه سرپرستش بود و نامش آزر بود، پدر مى‏گفت. ابراهيم دعوتش را از آزر شروع كرد.

ابراهيم عليه‏السلام ديد آزر نه تنها از بت پرستان سرشناس است بلكه از بت‏سازان معروف نيز مى‏باشد و با سلطنت نمرود ارتباط نزديك دارد، و از آن جا كه گفته‏اند عدو شود سبب خير گر خدا خواهد ابراهيم عليه‏السلام در خانه آزر، كمتر مورد سوء ظن واقع مى‏شد.

طبق بعضى از روايات كه از امام صادق عليه‏السلام نقل شده: ابراهيم عليه‏السلام همراه مادرش وارد شهر شدند و با هم به خانه مادرش رفت، در آن جا براى اولين بار نگاه آزر به چهره ابراهيم عليه‏السلام افتاد، آزر كه از اين حادثه نگران به نظر مى‏رسيد شتاب‏زده به مادر ابراهيم گفت: اين شخص كيست كه در سلطنت شاه (نمرود) باقى مانده است؟ با اين كه به فرمان شاه، پسران را مى‏كشتند، چرا اين شخص زنده مانده است؟!

مادر براى جلب عواطف آزر گفت: اين پسر تو است، در فلان وقت هنگامى كه از شهر بيرون رفته بودم، متولد شده است.

آزر گفت: واى بر تو اگر شاه از اين ماجرا با خبر شود، ما را از مقامى كه در پيشگاهش داريم عزل مى‏كند.

مادر گفت: اگر شاه با خبر نشد كه زيانى به تو نخواهد رسيد، و اگر با خبر شد من جواب او را خواهم داد، به طورى كه به مقام تو آسيب نرسد، بگذار اين پسر باقى بماند و براى ما به عنوان پسر باشد.(194)

به اين ترتيب ابراهيم در پناه آزر، حفظ گرديد، چنان كه خداوند موسى عليه‏السلام را در دامن فرعون حفظ كرد.

قصه هاي قرآني محمدي اشتهاردي


free b2evolution skin


فرم در حال بارگذاری ...