قصه 38
گفتگوى ابراهيم عليهالسلام با خورشيدپرستان
ابراهيم عليهالسلام آن شب را در بيابان گذراند، وقتى كه هوا روشن شد و نزديك طلوع خورشيد فرا رسيد، ناگاه نگاه ابراهيم عليهالسلام به جمعيتى افتاد كه منتظر طلوع خورشيد هستند تا آن را سجده كرده و به عنوان خدا تعظيم نمايند.
ابراهيم كنار آنها رفت و در ظاهر وانمود كرد كه با آنها هم عقيده است، هنگامى كه خورشيد طلوع كرد، ابراهيم (از روى استفهام) فرياد زد:
خداى من همين است، اين از همه درخشندهتر است.
ابراهيم تا غروب با آنها بود. ولى وقتى كه خورشيد غروب كرد، خطاب به آنها گفت: من از اين عقيده برگشتم زيرا خورشيد نيز در حال تغيير و جابهجايى است، و چنين موجودى هرگز خدا نخواهد بود، اگر پروردگارم مرا راهنمايى نكند قطعا از جمعيت گمراهان خواهم بود، من روى خود را به سوى كسى كردم كه آسمانها و زمين را آفريده، من در ايمان خود خالصم و از مشركان نيستم.(188)
به اين ترتيب ابراهيم با منطقى روان، و با شيوهاى ساده و اخلاقى دلپذير، ستارهپرستان و ماهپرستان و خورشيدپرستان را گمراه خواند و آنها را به سوى خداى يكتا و بى همتا دعوت نمود و از پرستش پديدههاى بىاراده برحذر داشت.
قصه هاي قرآني محمدي اشتهاردي
فرم در حال بارگذاری ...
فید نظر برای این مطلب