قصه 36
گفتگوى ابراهيم عليهالسلام با ستارهپرستان
ابراهيم با شور و نشاط قدم مىزد، ناگاه هياهوى جمعيتى نظرش را جلب كرد، به سوى آن جمعيت رفت، ناگاه ديد آنها با كمال ادب در كنار هم ايستادهاند و در برابر ستاره زهره كه در كنار ماه ديده مىشود، تعظيم مىكنند، و آن را مىپرستند.
ابراهيم عليهالسلام افسوس خورد كه چرا گروهى نادان، به جاى خداى بى همتا، ستارهاى را مىپرستند، به آنها نزديك شد و در اين فكر فرو رفت كه چگونه آنها را از گمراهى نجات دهد، نزد آنها رفت و در ظاهر با آنها هم عقيده شد (ولى از روى انكار و استفهام) گفت: آرى همين خدا است.
ستاره پرستان او را به جمع خود پذيرفتند، و از اين كه يك نوجوان، آيين آنها را پذيرفته شادمان شدند، ابراهيم همچنان در ظاهر در صف آنها بود و در انتظار فرصت به سر مىبرد، هنگامى كه ستاره زهره كم كم ناپديد شد، ابراهيم عليهالسلام فرصت را به دست آورد و گفت:
نه! اين ستاره خدا نيست، زيرا خدا يك وجود ثابت است، نه در حال حركت و تغيير (چرا كه هر حركت و تغييرى، حركت دهنده و تغيير دهنده مىخواهد) من از عقيده شما استعفا دادم.
همين بيان شيوا و استوار ابراهيم، ستارهپرستان را در شك و ترديد افكند.
قصه هاي قرآني محمدي اشتهاردي
فرم در حال بارگذاری ...
فید نظر برای این مطلب