24
مرداد

قصه 36

گفتگوى ابراهيم عليه‏السلام با ستاره‏پرستان‏

ابراهيم با شور و نشاط قدم مى‏زد، ناگاه هياهوى جمعيتى نظرش را جلب كرد، به سوى آن جمعيت رفت، ناگاه ديد آن‏ها با كمال ادب در كنار هم ايستاده‏اند و در برابر ستاره زهره كه در كنار ماه ديده مى‏شود، تعظيم مى‏كنند، و آن را مى‏پرستند.

ابراهيم عليه‏السلام افسوس خورد كه چرا گروهى نادان، به جاى خداى بى همتا، ستاره‏اى را مى‏پرستند، به آن‏ها نزديك شد و در اين فكر فرو رفت كه چگونه آن‏ها را از گمراهى نجات دهد، نزد آن‏ها رفت و در ظاهر با آن‏ها هم عقيده شد (ولى از روى انكار و استفهام) گفت: آرى همين خدا است.

ستاره پرستان او را به جمع خود پذيرفتند، و از اين كه يك نوجوان، آيين آن‏ها را پذيرفته شادمان شدند، ابراهيم همچنان در ظاهر در صف آن‏ها بود و در انتظار فرصت به سر مى‏برد، هنگامى كه ستاره زهره كم كم ناپديد شد، ابراهيم عليه‏السلام فرصت را به دست آورد و گفت:

نه! اين ستاره خدا نيست، زيرا خدا يك وجود ثابت است، نه در حال حركت و تغيير (چرا كه هر حركت و تغييرى، حركت دهنده و تغيير دهنده مى‏خواهد) من از عقيده شما استعفا دادم.

همين بيان شيوا و استوار ابراهيم، ستاره‏پرستان را در شك و ترديد افكند.

قصه هاي قرآني محمدي اشتهاردي


free b2evolution skin


فرم در حال بارگذاری ...

 
مداحی های محرم