قصه 35
بيرون آمدن ابراهيم از غار و تفكر او در جهان آفرينش
جالب اين كه ابراهيم عليهالسلام در اين مدتى كه در غار بود، به لطف خدا از نظر جسمى و فكرى رشد عجيبى كرد، با اين كه سيزده ساله بود قد و قامت بلندى داشت كه در ظاهر نشان مىداد كه مثلاً بيست سال دارد، فكر درخشنده و عالى او نيز همچون فكر مردان كاردان و هوشمند و با تجربه كار مىكرد، يك روز مادر به ديدارش آمد و مدتى در كنار پسر نوجوانش بود، ولى هنگام خداحافظى، همين كه خواست از غار بيرون آيد، ابراهيم دامن مادر را گرفت و گفت: مرا نيز با خود ببر، ماندن در غار بس است، اينك مىخواهم در جامعه باشم و با مردم زندگى كنم.
مادر مىدانست كه درخواست ابراهيم، يك درخواست كاملا طبيعى است، ولى در اين فكر بود كه چگونه او را به شهر ببرد، زبان حال مادر در اين لحظات، خطاب به ابراهيم چنين بود:
عزيزم! چگونه در اين شرايط سخت تو را همراه خود به شهر ببرم. نه! ميوه دلم صلاح نيست، اگر شاه از وجود تو اطلاع يابد، تو را خواهد كشت، مىترسم خونت را بريزند، همچنان در اين جا بمان، تا خداوند راه گشايشى براى ما باز كند.
ولى ابراهيم اصرار داشت كه از غار جانگاه بيرون آيد، سرانجام مادر به او گفت:
در اين باره با سرپرستت (آزر) مشورت مىكنم، اگر صلاح باشد، بعد نزدت مىآيم و تو را به شهر مىبرم.(187)
به اين ترتيب مادر دلسوخته از پسرش جدا شد و به شهر بازگشت.
وقتى كه مادر رفت، ابراهيم تصميم گرفت از غار بيرون آيد، صبر كرد تا غروب و خلوت شود و هوا تاريك گردد، آن گاه از غار بيرون آمد، گويى پرندهاى از قفس به سوى باغستان سبز و خرم پريده، به كوهها و دشت و صحرا مىنگريست، ستارگان و ماه آسمان نظرش را جلب كرد، در انديشه فرو رفت، با خود مىگفت: به به! از اين پديده هايى كه خداى يكتا آن را پديدار ساخته است! از اعماق دلش با آفريدگار جهان ارتباط پيدا كرد، و سراسر وجودش غرق در عشق و شوق به خدا شد، و در اين سير و سياحت، خداشناسى خود را تكميل كرد.
قصه هاي قرآني محمدي اشتهاردي
فرم در حال بارگذاری ...
فید نظر برای این مطلب