قصه 19
اندوه شديد آدم عليهالسلام، و دلدارى خداوند
قابيل جنايتكار پس از دفن جسد برادرش، نزد پدر آمد. آدم عليهالسلام پرسيد: هابيل كجاست؟
قابيل گفت: من چه مىدانم، مگر مرا نگهبان او نموده بودى كه سراغش را از من مىگيرى؟!
آدم عليهالسلام كه از فراق هابيل، سخت ناراحت بود، برخاست و سر به بيابانها نهاد تا او را پيدا كند. همچنان سرگردان مىگشت اما چيزى نيافت. تا اين كه دريافت كه او به دست قابيل كشته شده است، با ناراحتى گفت: لعنت بر آن زمينى كه خون هابيل را پذيرفت.(60)
از آن پس آدم عليهالسلام از فراق نور ديده و بهترين پسرش، شب و روز گريه مىكرد، و اين حالت تا چهل شبانه روز ادامه يافت.(61)
آدم عليهالسلام در جستجوى ديگر، قتلگاه هابيل را پيدا كرد و طوفانى از غم در قلبش پديدار شد. آن زمين را كه خون به ناحق ريخته پسرش را پذيرفته، لعنت نمود، و نيز قابيل را لعنت كرد. از آسمان ندايى خطاب به قابيل آمد كه لعنت بر تو باد كه برادرت را كُشتى…
حضرت آدم عليهالسلام بسيار غمگين به نظر مىرسيد و آه و نالهاش از فراق پسر عزيزش بلند بود. و شكايتش را به درگاه خدا برد، و از او خواست كه ياريش كند و با الطاف مخصوص خويش، او را از اندوه جانكاه نجات دهد.
خداوند مهربان به آدم عليهالسلام وحى كرد و به او بشارت داد كه: آرام باش، به جاى هابيل، پسرى را به تو عطا كنم كه جانشين او گردد.
طولى نكشيد كه اين بشارت تحقق يافت، و حوا عليهاالسلام داراى پسر پاك و مباركى گرديد. روز هفتم اين نوزاد، خداوند به آدم عليهالسلام چنين وحى كرد: اى آدم! اين پسر از ناحيه من به تو هِبَه (بخشش) شده است، نام او را هبة الله بگذار. آدم عليهالسلام از وجود چنين پسرى خشنود شد، و نام او را هبة الله گذاشت.(62)
قصه هاي قرآني محمدي اشتهاردي
فرم در حال بارگذاری ...
فید نظر برای این مطلب