26
مرداد
قاصدك13
خاطرات شهدا
استاد دانشگاه
میگفتند: «کلاس فلسفه گذاشته»
با خودم گفتم: « جبهه و فلسفه؟ فلسفه درس میدهد؟ »
باز میگفتند: « استاد دانشگاه است »
با خودم میگفتم: « میموند همانجا. از جنگیدن چی میدونه؟ »
ترکش پایش را قطع کرده بود و من رو صدا کرد
خونریزیاش زیاد بود و کسی هم کاری نمیتوانست بکند
بهم گفت: «این بیسکویتها که توی صبحگاه میدادند…»
گفتم: «خب؟»
پیش خودم فکر کردم بیسکویت میخواد توی اینحال؟
گفت: « من یکبار بردم برای دخترم. اشکال نداره؟ »
گفتم: « سهمیه خودت بوده؟ »
گفت: « آره»
گفتم: « انشاءالله که اشکال نداره… »
انگار منتظر همین جواب من بود…
منبع: یاگاران ۱ « کتاب خاطرات » صفحه ۴۴
فرم در حال بارگذاری ...
فید نظر برای این مطلب