8
مرداد

قاصدك2

خاطرات شهيد ابراهيم همت


3) به رخت‌خوا‌ب‌ها تكيه داده بود. دستش را روي زانش كه توي سينه‌اش كشيده بود،‌ دراز كرده بود

و دانه‌هاي تسبيحش تند تند روي هم مي‌افتاد. منتظر ماشين بود؛‌ دير كرده بود.مهدي دور و برش مي‌پلكيد.

صفحات: 1·


free b2evolution skin


فرم در حال بارگذاری ...