8
مرداد
قاصدك1
خاطرات شهید ابراهیم همت
به سنگر تكيه زده بودم و به خاكها پا ميكشيدم. حاجي اجازه نداده بود بروم عمليات.
منو باش با ذوق و شوق روي لباسم شعارنوشته بودم.
فكر كرده بودم رفتني هستم.داشت رد ميشد. سلام و احوال پرسي كرد. پا پي شد كه چرا ناراحتم.
با آن قيافهي عبوس من و اوضاع و احوال، فهميده بود موضوع چيه.
صداش آرام شد و با بغض گفت«چيه؟ ناراحتي كه چرا نرفتي عمليات؟
خوب برو! همه رفتند، تو هم برو. تو هم برو مثل بقيه. بقيه هم رفتند و برنگشتند.»
و راهش را گرفت و رفت.
وبلاگتون عاليه
فرم در حال بارگذاری ...
فید نظر برای این مطلب