المیزان را دو نفر نوشته اند!
همسرش تودار است. چیزى نمى گوید، چون نمى خواهد او شرمنده شود. اما تا كى؟ او تا كى مى تواند این طور سر كند؟ بدون پول، بدون اتاق گرم. زن و بچه چه گناهى دارند؟
در مى زدند. محكم مى زدند. از جایش بلند شد و رفت در را باز كرد. مرد قد بلندى پشت در بود كه موها و ریش حنایى رنگ داشت. گفت: «سلام علیكم» جواب داد: «علیكم السلام» او را نمى شناخت.
زن همان طور كه دوزانو نشسته بود، كمى آمد جلو و دست كشید به كتاب. بعد به شوهرش نگاه كرد و گفت «آن همه زحمات شما بالاخره نتیجه داد.» صدایش مى لرزید. گونه هایش گل انداخته بود. انگار كتاب خود او بود. و او سرش را بالا آورد، مكثى كرد و گفت «و آن همه زحمات شما».
مرد گفت: «من شاه حسین ولى هستم. خداى تبارك و تعالى مى فرماید در این هجده سال، كى تو را گرسنه گذاشتم كه درس و مطالعه را رها كردى و به فكر روزى افتادى؟ خدا حافظ شما » او ماتش برده بود. گفت: «خدا حافظ شما» و برگشت نشست سر كتابش.
همین كه نشست، احساس كرد سرش را همین الان از روى دستش برداشته. یعنى خواب دیده بود؟ اما خواب نبود. مرد به او چه گفت؟ گفت «شیخ حسین ولى» یا «شاه حسین ولى؟» دور سرش چیزى پیچیده بود، اما شبیه عمامه نبود. شاه هم نبود. به ظاهرش نمى خورد. پس كى بود؟ و چرا گفت در این هجده سال؟ از كى و چى را حساب مى كرد؟ سن او كه الان بالاى سى سال است. از طلبه بودنش هم كه بیست و پنج سالى مى گذرد. نجف هم كه ده سال پیش آمده… عقلش به جایى قد نداد.
چند روز بعد، نامه اى از تبریز آمد. نوشته بودند اوضاع طورى است كه نمى شود پول فرستاد. نوشته بودند زمینها كسى را مى خواهد كه بالاسرشان باشد و این كه بهتر است برگردند و… چند اسكناس كه از لابلاى نامه افتاد جلو پایش آن قدر بود كه بتوانند قرضى را كه داشتند بدهند و تهش خرج برگشتنشان به تبریز هم بماند.
الان ده سال است كه به تبریز برگشته اند و او تمام این ده سال را با خودش دست به یقه بوده. یك شكنجه درونى كه همیشه هست. وقتى دو تایى ـ او و همسرش ـ سوار اسب مى شوند و به دهات اطراف مى روند، هست. وقتى عبدالباقى ـ پسر بزرگش ـ را شكار مى برد و تیراندازى یادش مى دهد، هست. وقتى توى اتاق پنج درى كه آفتاب كفش پهن شده، مى نشیند و رساله هایش را مى نویسد، هم هست. امروز صبح چیزى دید كه دلش بیشتر گرفت.
او وقتى نجف بود، عادت داشت بعد از نماز صبح برود بیرون شهر قدم بزند. بیشتر مى رفت قبرستان شهر. در تبریز همین كار را مى كرد. امروز وقتى داشت بین قبرها راه مى رفت، یكى از آنها توجهش را جلب كرد. از ظاهر قبر معلوم بود كه مال یك آدم حسابى است و وقتى سنگش را خواند، دید بعد از كلى القاب و احترامات، نوشته «شاه حسین ولى». همان بود كه در نجف آمده بود دم در خانه. اما تاریخ فوتش سیصد سال پیش بود. نشست و نوك انگشتهایش را كشید روى سنگ قبرش.
گفت: «خیلى وقت است فهمیده ام چرا گفته بودى در این هجده سال… الان بیست و هشت سال شده كه این لباسها، این عبا و عمامه تن من است. اما چه فایده؟ در این ده سال همه چیز از دست رفت. این سالها باعث خسارت روحى من بوده اند.»
هر شب فكرش را جمع مى كند، حرفهایش را مرتب مى كند و منتظر مى ماند تا وقتى كه او آمد و آن چاى كم رنگ همیشگى را در سكوت برایش آورد، دستش را بگیرد، بنشاندش كنار این كاغذها و رساله ها و بگوید من دیگر بى طاقت شده ام. جمع كنیم برویم. برویم قم یا هر جاى دیگر كه بشود بیشتر از اینها درس خواند، درس داد، بحث كرد و نوشت.
اما هر بار كه او را مى دید دیگر دلش نمى آمد چیزى بگوید. خانه شان بزرگ بود. اندرونى و بیرونى داشت. اسب و مهتر و نوكر و دده و لَله و باغچه….به نظر مى آمد همه چیز خوب و خوش است، همه راضى اند. اما او راضى نیست و همسرش این را مى دید. توى راه رفتنش مى دید، توى غذا خوردنش و نوشتنش و همه كارهایش.
دلش مى لرزید. دیشب دیگر طاقت نیاورد. بالاخره همه آنچه را كه بر دلش سنگینى مى كرد گفت و او نمى دانست كه چه بگوید. مى دانست، اما برایش سخت بود كه آن را به زبان بیاورد اما بالاخره به حرف آمد. گفت «هر جا شما بروید ما هم مى آییم.»
براى این كه آدم زنش و چهار تا بچه اش را كه آخریشان دو ساله بود، بردارد و برود قم، بدترین وقت بود. سر سال نو، آخرهاى اسفند بیست و چهار، و از یك سال قبل ته مانده ى روسها فرقه اى درست كرده بودند به اسم دموكرات كه نفس مردم را گرفته بودند. وقتى از تبریز بیرون مى آمدند، یك گلیم، یك قابلمه غذا، چند تا قاشق و بشقاب، و لباسهاى تنشان را داشتند. هیچكس حق نداشت جز همین خرت و پرتها، چیزى با خودش ببرد. بدترین وقت بود براى این كه آدم…
سال تحویل شده بود كه رسیدند قم. چند روز اول را خانه ى یكى از اقوام گذراندند و بعد اتاقى اجاره كردند در كوچه ى یخچال. یك اتاق بیست مترى كه وسطش را پرده زده بودند كه بشود یك طرفش آشپزى كرد.
صاحب خانه هم همان جا زندگى مى كرد؛ ساختمان آن طرف حیاط. یكى دو ماه اول خیلى سخت گذشت. آب قم شور بود، میوه كم و گران و درختها از آن هم كمتر و همه مفلوك و خاك گرفته. براى آنها كه از باغ و خرمى تبریز و بریز و بپاش آن خانه ى درندشت آمده بودند، كمى طول مى كشید به این چیزها عادت كنند.
الان هفت ـ هشت سال است كه به قم آمده اند. امروز وقتى آمد خانه، یك گنجشك توى جیب قبایش بود و یك كتاب هم زیر بغلش. او مى دانست بچه گنجشك را از پسر بچه هاى توى كوچه خریده كه براى اینها تله مى گذارند و بعد نخ مى بندند به پایشان كه دنبال خودشان بكشند این طرف و آن طرف. وقتى رفتند بالا توى اتاق تا خواست بساط ناهار را آماده كند، او صدایش كرد. كتاب سبز رنگ را گذاشت زمین و گفت «جلد اول تفسیر است.»
زن همان طور كه دو زانو نشسته بود، كمى آمد جلو و دست كشید به كتاب. بعد به شوهرش نگاه كرد و گفت «آن همه زحمات شما بالاخره نتیجه داد.» صدایش مىلرزید. گونه هایش گل انداخته بود. انگار كتاب خود او بود. و او سرش را بالا آورد، مكثى كرد و گفت «و آن همه زحمات شما».*
منبع برداشت آزاد از كتاب «زندگى؛ سیدمحمدحسین طباطبایى»، حبیبه جعفریان، تهران: روایت فتح، 1382.
صفحات: 1· 2
فرم در حال بارگذاری ...
فید نظر برای این مطلب