3
مهر

غواص‌ها بوی نعنا می‌دهند

روایت رشادت‌های غواص‌های کربلای 4 در کتاب “غواص‌ها بوی نعنا می‌دهند”

“هاشم دنبال سر گمشده می‌گشت و من مات و مبهوت آن کمر خم شده از سجده بودم که یکدفعه بوی جزیره مجنون را شنیدم و صدای فریادها و شلیک‌ها و رسیدم به آن گشت رویایی و آن آخرین شناسایی قبل از عملیات و حمیدی‌نور را دیدم که کنار جاده خاکی افتاده تو دام عراقی‌ها و نگهبان عراقی نزدیکش می‌شود و او به حال سجده می‌رود و نگهبان پا روی کمرش می‌گذارد و می‌گذرد.”


روایت رشادت‌های غواص‌های کربلای 4 در کتاب

 کتاب “غواص‌ها بوی نعناع می‌دهند” نگاهی به رشادت‌های 72 غواص کربلای اروند است که در روز چهارم دی ماه 1365 در منطقه عملیاتی «کربلای 4» حماسه آفریدند. روایت این حماسه، دقیقا منطبق با واقعیتی است که براساس خاطرات بازماندگان حادثه و شاهدان عینی در قالب داستان به همت حمید حسام در سال 1378 از سوی انتشارات صریر به چاپ رسیده است.

سردار حمید حسام نخستین نویسنده‌ای است که پس از گذشت سال‌ها از دوران دفاع‌مقدس و حماسه فراموش نشدنی شهدا و رزمندگان قلم به دستش گرفته است و غواص‌های عملیات کربلا4 را دست‌مایه داستان خود در حوزه خاطره‌نگاری جنگ‌تحمیلی قرار داده ‌است. این کتاب 16 سال پیش منتشر شده است.

در ادامه بخشی از کتاب “غواص‌ها بوی نعناع می‌دهند” را می‌خوانید:

هنوز گرد و غبار تویوتا ننشسته بود روی زمین که سر و کله سه نفر پیدا شد، سوار بر موتور تریل، خاک آلود و حتی خسته. نفر جلویی موتور را زد روی جک و چفیه خاکی را از روی صورتش برداشت.

کریم به من گفت: انگار باز هم مهمان داریم. برویم پیشواز.

دو نفرشان از بچه‌های اطلاعات عملیات لشکر بودند، حمیدی نور و پولکی، و آن سومی ناشناس. یعنی به چشم ما ناشناس.

پولکی و حمیدی نور آمدند و با خنده پیشانی کریم را بوسیدند و خوش‌وبشی با من و با او کردند و من همه‌اش به سومی نگاه می‌کردم که کم سن و سال بود و محجوب و عینکی، از آن عینک‌های ذره بینی و کلفت. از دور سر تکان داد، که یعنی سلام و جلو نیامد.

حمیدی نور گفت: خیلی وقت است که شما را ندیده‌ام. فکر می کنم از عملیات جزیره به این طرف.

گفت: پاک دلمان برای هر دوتان تنگ شده بود.

نگاه مرا به سومی دید. گفت: تو راه دیدیمش. با التماس گفت: بیاوریمش غواصی. نمی‌دانید چه قسم‌هایی می‌خورد که.

گفت: یک دلیل‌هایی می‌آورد، یک حرف‌هایی می‌زد که نتوانستیم بگوییم نمی‌آوریمش. می‌گفت: به دردتان می‌خورد. می‌گفت: جمعی مخابرات است، ولی دلش پیش آب است و پیش غواص‌ها. یک چیز دیگر هم گفت که خوب نفهمیدم. اما فکر کنم این طور گفت که خواب دیده یکی از دوست‌های شهیدش گفته برود غواصی.

برگشتم به سومی خیره شدم و حس کردم حالا فقط کنجکاو نیستم. مشتاق هم هستم که بدانم سومی کیست. دست کریم را گرفتم و با هم رفتیم طرفش.

کریم گفت: اسمت؟

سومی گفت: محرابی.

کریم گفت: دوست‌های ما گفتند یک خواب عجیب دیده‌ای. نمی‌خواهی برای ما تعریفش کنی؟

محرابی حرف نزد. عینکش را از صورتش برداشت و دستش را گذاشت روی پیشانی‌اش و خیره شد به زمین و در یک آن شانه‌اش لرزید و هق هق زد. کریم رفت دستش را گرفت و عینکش را میزان کرد و بوسه‌ای به پیشانی‌اش زد و گفت: قربان دل نازکت!

و با نگاه دنبال کسی گشت. علی داشت از آن جا رد می شد. به او گفت: سریع برو یک لباس غواصی نو، هم قد این مهمان عزیزمان، از تدارکات بگیر بیاور!

نگرانی و اشک محرابی تبدیل شدند به شادی و لبخند و حتی تکان شانه، افتاد؛ لابد از خنده برآورده شدن آرزوهای پنهانی.

***

شب از راه رسید و هر سه مهمان‌مان از چادر زدند بیرون و در یک آن غیب شدند و من بعد از جستجوی زیاد یکی‌شان را، محرابی را، داخل یکی از گودا‌ل‌های راز و نیاز پیدا کردم. از آن‌ها که به قول علی منطقی سرقفلی‌اش خیلی بالا بود. نگذاشتم ببیند و نگذاشتم بفهمد من مشتاق دیدن این راز و نیازهام و ناخودآگاه کشیده می شوم طرف آن ها که حرف های پنهانی با خودشان و خداشان دارند.

صبح بود که هر سه‌شان رفتند ایستادند میان بچه‌ها، ته صف، توی محوطه صبحگاه. بچه‌های غواص که از آمدن آن‌ها خوشحال بودند، ناراحت شدند وقتی شنیدند که پولکی و حمیدی نور باید عصر همان روز بروند به مقر اطلاعات عملیات در دزفول. آن روز مثل هر روز گذشت. تا ظهر البته و تا وقت نماز و من از محرابی و خنده‌هاش و نگاه‌های شادش نگاه می‌دزدیدم و می رفتم خودم را پشت او و پشت آن دو نفر دیگر پنهان می کردم، حتی در صف نماز، تا تصمیم بگیرم چطور باید به او بگویم از همدان نامه رسیده که باید برگردد. حتی وقتی فیلمی از استاد مظاهری و درس اخلاقش گذاشتند، نفهمیدم کی تمام شد و حتی ندیدم که سیدرضا موسوی متوجه اضطرابم شده و حالا آمده ایستاده جلوی من و می گوید: چی شده، حاجی؟

***

صدای انفجار آمد، پرصدا، دوبار و از میان کوه.

یکی فریاد زد: پراکنده شوید!

کریم بود. من هم فریاد زدم و چشم چرخاندم طرف آن دو ستون خاکی که از انتهای اردوگاه می رفت بالا و مرا خوشحال می کرد که حتما کسی آن جا نبوده و حتی کسی زخمی نشده.

***

هیچ صدایی از کسی درنمی‌آمد. همه منتظر بودیم. کپ کپ انفجارها از فرود بمب ها خبر دادند. انفجارها کوچک و مداوم بودند و صداشان از همه جای اردوگاه شنیده می شد. از چاله زدم بیرون و مثل بقیه اصلا فکر نکردم ممکن است هواپیما باز برگردد.

کریم عصبی بود. فریاد می‌زد. می گفت: آمبولانس آمبولانس.

می گفت: یکی از بچه‌ها دستش قطع شده.

برگشتم طرفی را نگاه کردم که کریم نشان داده بود و دیدم سیدرضا نشسته و سرپولکی را گذاشته روی زانوش و دارد باش حرف می زند. رفتم نزدیک. ترکش بمب آمده بود از پشت کتف و شانه او رد شده بود و از طرف دیگر، از طرف بازوش آمده بود بیرون و خون قطره قطره می ریخت روی زمین. یک ترکش هم به گلوش خورده بود و نفسش بالا نمی‌آمد و با این حال از سیدرضا می‌پرسید: یاابالفضل دستم؟

دستم کو؟… قطع شده یعنی؟

سیدرضا سرگذاشت روی صورت خاک آلود پولکی و گفت: نگران نباش. خودم پیداش می کنم برات.

پولکی حرفی زد که نشنیدم. فکر می کردم به سیدرضا می گوید برود دستش را بیاورد. نزدیک تر که رفتم، شنیدم اشهدش را می‌خواند، آهسته و مقطع و با ناله. تا اینکه ساکت ماند.

شانه سیدرضا را محکم فشار دادم تا هم به او و هم به خودم دلداری داده باشم.

- یک برانکار هم بیاورید این جا!

دویدم به طرف صدایی که برانکار خواسته بود. بچه‌ها حلقه زده بودند دور کسی که نمی شد دیدش و بعد دیدمش و دیدمش که محرابی است. نمی دانستم چی بگویم یا چیکار کنم. نشستم کنارش. خنده که نه. یک لبخند فقط روی صورتش بود. عینک شکسته‌اش را از کنارش برداشتم و بلند شدم و احساس گنگی داشتم که: چه خوب شد که نگفتم چه نامه‌ای براش آمده!

و از احساس خودم ترسیدم و به رفتن محرابی رشک بردم و چشم دوختم به دویدن‌های بچه‌ها و حمل برانکارها و حس اینکه چند نفر زخمی شده اند و خیلی آن از خودم پرسیدم: حمیدی نور؟ او کجاست؟

همه جا بوی باروت و خاک و خون می‌آمد و من می‌دویدم و از همه سراغ او را می گرفتم. هیچ کس او را ندیده بود. اما می دانستند بعد از نماز می شد کجا پیداش کرد. خودم هم می دانستم. رفتم کنار نیزار و دیدم هاشم زودتر از من آمده آنجا.

گفت: یکی این جاست که سر ندارد.

نگران تر گفت: معلوم نیست کیه.

ترسیده گفت: سرش را کنارش پیدا نکردم.

نمی‌خواستم باور کنم آن که آن جا دو تکه شده باید حمیدی نور باشد.

هاشم دنبال سر گمشده می گشت و من مات و مبهوت آن کمر خم شده از سجده بودم که یکدفعه بوی جزیره مجنون را شنیدم و صدای فریادها و شلیک ها و رسیدم به آن گشت رویایی و آن آخرین شناسایی قبل از عملیات و حمیدی‌نور را دیدم که کنار جاده خاکی افتاده تو دام عراقی‌ها و نگهبان عراقی نزدیکش می شود و او به حال سجده می رود و نگهبان پا روی کمرش می‌گذارد و می‌گذرد. می‌بینمش که از تیررس دور می‌شود و به من می‌گوید: محسن! من از سجده برات رهایی گرفته‌ام.

و می‌بینمش که از آن به بعد سجده‌های طولانی‌اش زبان‌زد همه می‌شود و بچه‌ها را می‌بینم که کم کم زیاد می‌شوند و می‌آیند دورمان حلقه می‌زنند و به حمیدی نور خیره می شوند. هیچ کس حرف نمی زند. حتی نمی‌پرسیدند او کی می تواند باشد. همه ساکت بودیم، جز یک نفر، که فریاد زد: یک سر این جاست … بیایید این جا!

دویدم طرف صدا و سر را دیدم و چشم‌های حمیدی نور را که به آسمان نگاه می‌کرد.

سر کنار یک بوته نعنا آرام گرفته بود.

و ما هنوز همان هفتاد و دو نفر بودیم.


free b2evolution skin


فرم در حال بارگذاری ...

 
مداحی های محرم