غلام مستجاب الدعوه
غلام مستجاب الدعوه
يكى از بزرگان نقل مى كند: سالى در مكه معظمه قحطى شد. اهل مكه به جهت استسقاء به عرفات رفتند و ماءيوسانه برگشتند. پس از چند روز بار ديگر، براى دعا و طلب باران به عرفات رفتيم . غلام سياه لاغر ضعيفى را ديدم كه در گوشه خلوتى دو ركعت نماز خواند و به سجده رفت . در حال سجده مى گفت : پروردگارا، به عزتت سوگند، سر از سجده بر ندارم تا اينكه باران رحمت را بر بندگانت نازل فرمائى . ناگهان ابرى ظاهر گشت و باران شديدى آمد.
پس آن غلام حمد بسيار گفت و به مكه برگشت .من او را تعقيب نمودم تا از منزل وى اطلاع يابم . ديدم به خانه برده فروشى رفت .
فردا مقدارى پول تهيه كردم ، به خانه برده فروش رفتم و به او گفتم : مى خواهم از تو غلامى بخرم . شصت غلام را به من نشان داد، ولى در ميان آنها غلام مورد نظر را نيافتم .
پرسيدم : آيا غير ازاينها غلام ديگرى ندارى ؟
گفت : چرا، يك غلام سياه مردنى هم دارم .
گفتم : ممكن است او را ببينم . غلام را آورد .ديدم همان غلام ديروزى است .
پرسيدم : قيمتش چقدر است ؟
گفت : من او را روزى كه قوى و چالاك بود، هفت دينار خريده ام ، ولى اكنون يك دينار هم نمى ارزد.
سرانجام غلام را به هفت دينار خريدم و به سوى خانه خود رفتيم .
غلام پرسيد: چرا مرا خريدى و حال آنكه هيچكس مرا نمى خريد؟ چون من قدرت لازم رابراى ارائه خدمات ندارم .
گفتم : من ترا نخريدم كه به من خدمت كنى ، بلكه خريدم كه به تو خدمت كنم . زيرا ديروز من قرب و مقام ترا در پيشگاه خداوند سبحان مشاهده كردم كه چگونه دعاى تو مستجاب شد.
هنگامى كه غلام سخن مرا شنيد، از من خواست او را آزاد كنم .
گفتم : تو در راه خدا آزاد هستى .
گفت : سپاس خداى بزرگ را، اين آزادى از مولاى كوچكم بود، تا آزادى از مولاى بزرگ (خداوند جهان ) در قيامت چگونه باشد.
آنگاه وضو گرفت و دو ركعت نماز گزارد. سپس دستهايش را به آسمان بلندكرد و گفت : خداوندا، تو مى دانى از وقتى ترا شناخته ام ، معصيت نكرده ام و هميشه از تو مى خواستم رازى كه بين من و تو وجود دارد افشاء نشود .اما اكنون كه راز من فاش شد، ديگر زندگى را نمى خواهم . پس جانم را بگير. فاصله اى نشد، ديدم به زمين افتاد و جان سپرد.
كشكول شيخ بهايي
فرم در حال بارگذاری ...
فید نظر برای این مطلب