عوامل و زمينههای طلاق| دخالت خویشاوندان
«شوهرم با وجود داشتن سیویک سال سن، شدیداً دهنبین است. در همان دو هفته پس از عروسی، چند بار کتک خوردم. هر چیز که خانوده اش بگویند، باور میکند. از طرفی، همراه با خانواده شوهرم زندگی میکردم … .
****************
خانمی مینویسد: «زنگ تعطیلی مدرسه به صدا درآمد و من به خانه بازگشتم. به محض رسیدن به خانه، پدرم مرا با خوشرویی صدا کرد و با خود به اتاق برد. بعد از کمی صحبت، فهمیدم پدرم حرفی دارد. گفت: «دخترم! تو دیگر بزرگ شده و به اندازه کافی درس خواندهای. حالا که خواستگارانت از سر ما دست برنمیدارند، تو هم آماده باش و یکی را انتخاب کن. بالأخره، باید به فکر آینده هم باشی.» با این حرف، سر جایم خشکم زد؛ چون هیچوقت، انتظار چنین پیشنهادی از پدرم نداشتم. هیچ نگفتم و به اتاق خودم رفتم و ساعتها گریستم؛ ولی چه فایدهای داشت! حرف پدرم قاطع بود و در مقابلش کسی جرئت مخالفت نداشت. به مادر و خواهرم پناه بردم و از آنها یاری جستم. فایدهای نداشت و گفتند پدر تصمیم خود را گرفته است و از میان خواستگارانت، فلانی را انتخاب کرده است و تو هم جز موافقت، چارهای نداری.
چندین بار به اطرافیانم تأکید کرده بودم که این ازدواج، عاقبتی جز بدبختی ندارد. بعد از ازدواج، خداوند فرزندی به ما عطا کرد و از آن موقع که فرزندمان به دنیا آمد، نه تنها شوهرم بهتر نشد، بلکه به حرفهای نامربوط مادرش گوش داد و روزبهروز، عرصه را بر من تنگتر کرد؛ اگر مرا کتک نمیزد، غذا از گلویش پایین نمیرفت؛ مثل آدم کوکی بود و به حرف مادرش نشستوبرخاست میکرد و او هم عوض اینکه در بهبود زندگی فرزندش تلاش کند، برعکس، شوهرم را برای بههمخوردن زندگیمان تشویق میکرد.
روزی از دستش به تنگ آمده، به خانه پدرم پناه بردم. پدرم مثل همیشه، بعد از دلداری گفت: «زندگی، پستی و بلندی دارد. باید سوخت و ساخت.»
… از اینکه او در خانه پدرم مرا تهدید به کشتن کرد، بگذریم. در آخر، چندی از فامیلهایشان را فرستاد و مرا به خانه برگرداند. بعد از یک هفته، دیدم همان آش است و همان کاسه؛ نه شوهرم عوض شده، نه مادرش.
بالأخره، روزی فرا رسید که در دفتر طلاق حاضر شدم و من بعد از تمام صحبتهایم، جمله «مهرم حلال و جانم آزاد» را گفتم. موقع امضای طلاقنامه بود که مادر شوهرم و تمام فامیلهایشان، به پایم افتادند و چه خواهش و تمناها و عذرخواهیهایی که نکردند! سرانجام راضی شدم و به اتفاق شوهرم به خانه برگشتم.
هنوز چند روزی نگذشته بود و من خود را خوشبختترین زن دنیا میدانستم که مادرشوهرم که نمیتوانست خوبی ما را ببیند، دوباره کارهای قبلش را شروع کرد و دوباره زندگیمان را به هم زد. با این کارم، دوباره خودم را در چاه انداختم و الآن هیچ توجیهی ندارم که حرفی بزنم. شوهرم نیز میگوید: «[اگر میخواهی طلاق بگیری،] در محضر باز است!»
به خانه پدرم آمدم و شرح ماجرا را گفتم. پدرم به قدری ناراحت شد که نمیگذاشت به خانهام برگردم؛ حالا پدرم بیشتر از من پیگیر طلاق است. نمیدانم به حرف پدرم گوش دهم و دست از همه چیز بردارم یا بسوزم و بسازم. از طرفی، الآن فرزند دومم نیز به دنیا آمده و طاقت دوری فرزندانم را ندارم!
****************
زن، از خانواده همسرش متنفر است و همسرش نیز حاضر نیست قید خانوادهاش را بزند. زن بعد از شش سال زندگی، به شوهرش میگوید: «یا من، یا خانوادهات!» حالا در بین دوراهی انتخاب همسر یا خانواده، او خانوادهاش را انتخاب کرده و برای طلاق آمدهاند. زن میگوید: «خانواده همسرم در همه کارهای ما دخالت میکنند. از روز اوّل ازدواج، خواهر کوچک همسرم، شد سرقفلی خانهمان و هر روز به بهانه اینکه دانشگاهش نزدیک خانه ماست، به اینجا آمد و بعد از مدتی، کمکم ماندگار شد. انگار نه انگار ما تازه عروس و داماد هستیم و لازم است ساعاتی را با هم تنها باشیم. بعد از آمدن خواهرش، از خلوت خصوصی دیگر خبری نبود. از هفت روز هفته، شش روزش یا خانواده آنها در خانه ما بودند، یا مرا مجبور میکرد به خانهشان برویم. هر زمان که خانههای همدیگر نیستیم، تلفن از دست شوهرم نمیافتد و دائم با مادرش حرف میزند. من نمیدانم چرا حرفهایشان تمامی ندارد. اصلاً من در زندگیاش جایی ندارم. جانش برای خانوادهاش در میرود؛ اما برای من، هیچ. گویی اصلاً وجود ندارم. واقعاً با این زندگی و شرایط آن، نمیتوانم کنار بیایم. دوست دارم هرچه زودتر او را از زندان خانه آزاد کنم، تا برود برای همیشه با خانوادهاش زندگی کند. من هم کمتر حرص و جوش میخورم که چرا باید شوهرم اینگونه باشد. تا جاییکه من میدانم، زنها بیشتر اینطور هستند که میخواهند با خانوادهشان در تماس باشند و در میان مردها، کمتر با چنین موردی برخورد کرده بودم که از بخت بد من، باید این مورد نادر هم نصیب من میشد!»
****************
دخترِ جوان آمده تا حکم نهایی برای اجرای طلاقِ توافقی را بگیرد. بیستوهشت ساله است و چهار سالِ پیش ازدواج کرده است؛ ازدواجی که تنها پانزده روز دوام داشته و پس از آن، زن به خانه پدرش رفته و چهار سال نیز درگیر آشتی و طلاق بوده است. این زنِ کارمند، با همسرش در دانشگاه آشنا شده و چند ماه هم نامزد بودهاند. خودش معتقد است دخالت خانواده شوهرش، عاملِ اصلی این جدایی است. او میگوید:
«شوهرم با وجود داشتن سیویک سال سن، شدیداً دهنبین است. در همان دو هفته پس از عروسی، چند بار کتک خوردم. هر چیز که خانوده اش بگویند، باور میکند. از طرفی، همراه با خانواده شوهرم زندگی میکردم؛ آدمهایی که نه تنها در همان دوران کوتاه، کلی آزارم دادند، بلکه طی این چهار سال نیز هرگز برای آشتی و بهاصطلاح ریش سفیدی، وارد ماجرا نشدند. هر اعتراضی هم میکردم، جوابش توهین بود. شوهرم از خانواده اش حمایت میکرد و تازه پس از ازدواج، خودِ واقعیاش را نشان داد. مشکل ما تفاوت فرهنگی شدید است. فرهنگ خانواده و رفتار و زندگیمان، اصلاً به هم نمیخورد. الآن نیز همه چیز از مهریه و نفقه را بخشیدم تا بتوانم طلاق بگیرم. امروز هم بالأخره حکم طلاقِ توافقی را گرفتیم.»
****************
هنوز بچه بودم و نمیدانستم شوهر و مادرشوهر، یعنی چه. وقتی چشمم را باز کردم، دیدم سر سفره عقد هستم. همه چشم به دهان من دوخته بودند؛ تا اینکه یکی از بالای سرم گفت: بگو بله! در این لحظه، به چشمهای افروخته مادر نگریستم که با نگاهش میخواست بگوید: سریعتر، بگو بله! بیاختیار گفتم: بله! و بعد هلهلهای سر گرفت و بعد خودم را در خانه شوهرم دیدم. او آدم بدی نبود؛ ولی همیشه، به تحریک پدر و مادرش مرا در تنگنا میگذاشت و وادارم میکرد که هر کاری را که آنان میگویند، حتی اگر نادرست باشد، انجام دهم و این همیشه، باعث کدورت و جر و بحث بین من و شوهرم میشد.
بعد از سه ماه، حامله شدم. اوّلین فرزندم، دختر کوچک و نازی بود که شباهت عجیبی به من داشت. نام او را فیروزه نهادیم. فرزندمان هم اثری در شوهرم نکرد. بهانه میگرفت که خانواده ما همیشه اوّلین فرزندشان پسر بود و آوردن دختر، آن هم بچه اوّل، سختی و نکبت به همراه خواهد داشت! من اعتنایی نمیکردم و تنها در زندگی به فیروزه، دل بسته بودم.
یک روز صبح همسرم به خانه ما آمد و گفت: فرانک، حاضر شو، ناهار خانه پدرم هستیم. وقتی وارد خانه شدیم، مادر شوهرم خیلی عصبانی بود و به هر بهانهای به در و دیوار فحش میداد. فهمیدم بدون اینکه به مادرش اطلاع دهد، ما را آن جا برده است. دیگر تحملم تمام شد. برخاستم و فیروزه را بغل کردم و از خانه آنها بیرون آمدم. همسرم دنبالم دوید و بدون اینکه بگذارم حرفی بزند، به خانه خودمان آمدم. وقتی شوهرم به منزل آمد، به من گفت: «شخصیت مرا پیش پدر و مادرم خرد کردی!» گفتم: «آقا تازه از شخصیت حرف میزند! مگر من شخصیت ندارم؟» در همین لحظه، دستش را بلند کرد و یک سیلی به من زد. از شدت درد، چند دقیقه، سرم گیج رفت. چهار زانو نشستم و با دو دست سرم را گرفتم. با شنیدن صدای در فهمیدم شوهرم از خانه بیرون رفت. یک ربع طول کشید تا حالم جا آمد. به فکر فرو رفتم که چه کار کنم. نمیدانم چند ساعت داشتم فکر میکردم. وقتی سرم را بلند کردم، ساعت هشت شب بود. فیروزه، با صدای بلند گریه میکرد. از جا برخاستم او را خواباندم و بدون شام خوابیدم.
شوهرم حدود ساعت دو و نیم شب به خانه برگشت و من در آن وقت، خودم را به خواب زدم. تا دو هفته او اینگونه رفتار میکرد و بعضی اوقات، شبها نیز به خانه نمیآمد. طی این دو هفته، کلمهای با هم حرف نزدیم. من ناهار را تنها میخوردم و شبها بدون شام میخوابیدم و تا نزدیکی صبح گریه میکردم.
روزی که داشتم فیروزه را میخواباندم، شوهرم جلو آمد و خطاب به من گفت: گوش کن! بیا بچهبازی را کنار بگذاریم و به زندگی ادامه بدهیم. به او گفتم: «حتی بدون دخالت پدر و مادرت؟» گفت: «بله.» چند ماهی خانه کوچک سه نفری ما بهترین زندگی را داشت؛ تا اینکه دوباره مادرش وارد زندگی ما شد و آن را از هم فروپاشید.
آن روز عصر داشتم ظرفها را میشستم که ناگهان صدای در آمد. دیدم شوهرم آمده است. مثل همیشه با خوشحالی جلو رفتم؛ اما او با حالتی خشمگین به من نگاه کرد! پرسید: «امروز صبح کجا رفته بودی؟» گفتم: «هیچ جا، در خانه بودم.» گفت: «مادرم گفته تو را بیرون دیده!» گفتم: «اوّلاً، من بیرون نرفتم. ثانیاً، اگر رفته باشم، اینکه داد و فریاد ندارد.» گفت: «مادرم تو را با یک مرد دیده است!»
باشنیدن این حرف، سرم گیج رفت و دهانم تلخ شد. گفتم: «من بیرون نرفتم؛ مادرت دروغ میگوید!» دیگر نفهمیدم چه شد. وقتی به هوش آمدم، در بیمارستان بودم و چند جای بدنم بهشدت درد میکرد. به پرستاری که بالای سرم بود، گفتم: «چه شده؟ دخترم کجاست؟» پرستار گفت: «شما سقط جنین کردهاید و خونریزی دارید. باید چند روزی در بیمارستان بمانید!» تازه فهمیدم که چه بلایی سرم آمده است. بعد از چند هفته، شوهرم به خانه آمد و گفت: «فردا بیا دادگاه که طلاقت بدهم. حالا من و دخترم، چگونه آواره کوچهها و خیابانها شویم؟» پدر و مادرم گفتهاند: «اگر طلاق بگیری، حق نداری به خانه ما بیایی؛ زن، با لباس عروسی به خانه شوهر میرود و با کفن، از آنجا بیرون میآید!»
****************
زوج جوان که پس از یک سال انتظار راهی خانه بخت شده بودند، سه روز پس از ازدواج، به دلیل دخالتهای مادر عروس، برای جدایی به دادگاه خانواده رفتند. زوج جوان مقابل قاضی شعبه 268 دادگاه خانواده تهران نشسته بودند که قاضی پس از مطالعه پرونده، با تعجب از مرد جوان پرسید: «علت درخواست طلاق، آن هم فقط سه روز پس از ازدواجتان چیست؟»
مرد درحالیکه سر به زیر انداخته بود، بهآرامی گفت: «یک سال قبل، ترم آخر دانشگاهم بودم و برای تأمین مخارجم، در مغازه یکی از آشنایان کار میکردم. یک روز به طور اتفاقی با همسرم آشنا شدم که برای خرید به مغازه آمده بود. در همان دیدار، احساس عجیبی وجودم را فرا گرفت. شماره تلفن همراه او را گرفته، چند روز بعد با او قرار ملاقات گذاشتم. دیدارها و تماسهای تلفنی ما ادامه داشت؛ تا اینکه با طرح موضوع ازدواج، خانوادههایمان را نیز در جریان قرار دادیم.
خوشبختانه، خیلی زود با توافق خانواده همسرم، مراسم رسمی خواستگاری برگزار شد؛ اما در ادامه، مادرش که زن پرتوقعی بود، به طرح خواستهای عجیبش پرداخت. من نیز برای رسیدن به دختر موردعلاقهام، با مهریه یک هزار سکه طلا، برگزاری جشن عروسی در تالاری باشکوه و خرید بخشی از جهیزیه، موافقت کردم. این درحالی بود که خانوادهام بهشدت با آن مخالف بودند.
سرانجام، با سختی فراوان و کمک خانواده و دوستان و بدهی سنگین، عروسی چهل میلیون تومانی برگزار شد؛ ولی افسوس که خیلی زود متوجه شدم همه این تلاشها بیفایده بوده و همسرم همچنان تحت نفوذ حرفهای مادر و خانوادهاش زندگیمان را جهنم کرده است.»
در ادامه، زن جوان سکوتش را شکست و به قاضی گفت: «حرفهای همسرم را قبول دارم و شرمنده او هستم؛ اما افسوس که نه من، بلکه هیچکدام از اعضای خانوادهام، اجازه نداریم روی حرف مادرمان حرف بزنیم. حالاهم سه روز پس از شروع زندگی مشترک، به این نتیجه رسیدهام که ادامه زندگی ما هیچ فایدهای ندارد؛ زیرا همسرم بهشدت از مادرم دلگیر است و دائم میگوید: این زندگی، به نتیجهای نمی رسد و از طرفی، نمیتوانم به دستورهای مادرم بیتوجهی کنم. حالاهم تصمیم دارم مهریهام را ببخشم.»
****************
عروس و دامادی بهصراحت اظهار کردند ما همدیگررا دوست داریم ومی توانیم با صفا و محبت زندگی کنیم؛ ولی پدرهایمان که با هم اختلاف دارند، نمیگذارند. در بحبوحه مشکلات خانوادهها، پدر داماد برخلاف میل پسرش و تنها برای لجبازی با پدر عروس، زن دیگری برای پسرش گرفت؛ تا اینکه کار به دادگاه و ضرب و شتم و رسوایی کشید. در دادگاه که همه بزرگان فامیل جمع بودند، قاضی خطاب به پدر داماد گفت: «جای تو وسط جهنم است که این بد بختیها را برای پسر و عروست درست کردی!» تمام اهل مجلس، سخن حکیمانه قاضی را تأیید کردند.
****************
مردی سیوسه ساله اهل همدان گفت: «سه سال از زندگی من و همسرم میگذشت. زندگی آرامی داشتیم؛ چون خانمم خوب و کمتوقع بود و با کم و زیاد زندگی میساخت. یک روز برادرش همه چیز را به هم ریخت. در روز جشن تولدم که همه فامیل جمع بودند، برادر خانمم عاشق دختر دایی من شد. فکر کردم چند روزی که بگذرد، از سرش میافتد؛ چون اصلاً در شأن یکدیگر نبودند؛ زیرا دختر داییام سال آخر پزشکی، و برادر خانمم دیپلمه بود. برادرزنم آنقدر سماجت کرد، تا اینکه روزی، داییام زنگ زد و گفت: «جلوی برادر خانمت را بگیر؛ وگرنه خودم ادبش کنم تا دیگر مزاحم ما نشود؟» همسرم از شنیدن این صحبتها ناراحت شد و با عصبانیت گفت: «چرا از برادرم دفاع نکردی؟» کمکم آتش اختلاف بالا گرفت تا اینکه به مرحله طلاق رسیدیم. در راهروی دادگاه یک دفعه به خودم آمدم و به همسرم گفتم: «چرا باید به دلیل شخص دیگری زندگیمان را نابود کنیم؟» از همان راهرو به سر زندگی خود برگشتیم. خدا را شکر میکنم که در آخرین لحظه، شجاعت به خرج دادم و زندگیام را نجات دادم.»
****************
زن دامپزشک که از دخالتهای مادرشوهر و خانواده همسرش در زندگیشان به ستوه آمده بود، بعد از چهار سال، مهریهاش را به اجرا گذاشت؛ تا شاید تلنگری به شوهرش بزند؛ مهریهای شامل دویست و نود و یک شمش طلای ده گرمی سوئیسی.
زن، در نخستین مرحله دادرسی همراه وکیل خود به دادگاه خانواده آمده بود تا مدارک لازم را به قاضی ارائه دهد. برای او، تنها آمدن به دادگاه مورد عجیبی نبود؛ زیرا در طول دو سال دوران عقد و دو سال زندگی مشترک، هرگز با شوهرش به مسافرت، رستوران، سینما یا کنسرت نرفته بود. همسرش از مدیران یک اداره بود و به قول زن، پسر یکییکدانه خانوادهای شهرستانی که در تهران با او آشنا شده بود.
آنچه زن دامپزشک را وادار به تشکیل پرونده دادخواست مطالبه مهریه کرده بود، نه خسیسی همسرش، بلکه ماجراهای عجیب و غریبی بود که با خانواده همسرش پیدا کرده بود؛ ماجراهایی که حتی خانم وکیل را هم به تعجب وامیداشت.
این زن بعد از پایان تحصیلات خود، بهتازگی در یک کلینیک به عنوان دامپزشک مشغول کار شده بود که با شوهرش آشنا شد. در مدت چند ماهی که از آشناییشان گذشت، مرد حرف ازدواج را پیش کشید؛ اما زن اجازه خواست بیشتر فکر کنند. در این مدت، زن متوجه شد که خانوادههایشان هیچ سنخیتی با هم ندارند؛ زیرا پدر خودش معلم و اهل موسیقی بود؛ اما پدر شوهرش دلال بود. دنیای ذهنی مادرهایشان هم از هم دور بود. با این حساب، مرد اصرار کرد و بارها گفت مشکلی پیش نخواهد آمد. سرانجام قراری برای مراسم عقدشان گذاشته شد و به اصرار خود مرد تعداد دویست و نود و یک شمش طلای سوئیسی به عنوان مهریه تعیین شد؛ توجیه مرد نیز این بود که: «دو، یعنی ما تا ابد دونفریم. نود و یک، یعنی در سال 1391 پیمان عقد بستهایم.» سپس، قول داد برای سعادت و خوشبختی خانمش هر کاری خواهد کرد؛ اما از همان روز عقد، قولش را فراموش کرد و اجازه داد پدرش در مورد مهریهاش به جای «عندالمطالبه» در عقدنامه بنویسد «عندالاستطاعه»؛ یعنی شوهرش هرگاه توانایی مالی برای پرداخت داشته باشد. این موضوع، با مخالفت زن مواجه شد و بعد از بحث میان دو خانواده و گریهکردن عروسخانم، در نهایت پرداخت مهریه به روال معمول «عندالمطالبه» نوشته شد. ساعتی بعد، مراسم جشن تمام شد؛ اما ماجراهای پروانه و خانواده همسرش تازه آغاز شده بود.
صبح روز بعد از مراسم عقد، شوهرش اطلاع داد برای صرف ناهار از طرف خانوادهاش دعوت شدهاند؛ اما نزدیک ظهر وقتی که زوج جوان به خانه پدرشوهرش رسیدند، تا چند دقیقه در را باز نکردند و بعد از آن هم، کسی به استقبالشان نیامد. زن این موضوع و آماده نبودن ناهار را به حساب خستگی مراسم دیروز گذاشت؛ تا اینکه پدرشوهر عروسش را به اتاقش دعوت کرد و با لحنی تند گفت: «در مراسم عقد، جلوی پای دخترم بلند نشدهای و من از این موضوع حسابی دلخور شدهام. خط قرمز من، تنها دخترم است و اجازه نمیدهم به او بیاحترامی کنی!» تازهعروس با شنیدن این حرف، بغض امانش را برید و شروع به گریه کرد. او عادت نداشت مشکلاتش را با کسی در میان بگذارد؛ برای همین، امیدوار بود گذشت زمان همه چیز را حل کند؛ اما خانواده شوهرش حتی در تمام مراحل خرید جهیزیه، رفتوآمدهای زن و شوهر جوان، کارکردن آنها و حتی لباس پوشیدن عروسشان، دخالت میکردند.
همه امید زن این بود که در خانه مستقل خودشان راحت خواهند بود و دخالت خانواده شوهرش تمام میشود؛ اما این تصور هم نقش بر آب شد؛ زیرا مادرشوهرش آپارتمانی در شمال تهران خرید و در اختیارشان قرار داد، تا در آن زندگی کنند. برای همین، همه اعضای خانواده هر وقت به تهران میآمدند، با کلید یدکی و بدون اطلاعشان وارد میشدند و گاهی تا هفتهها در آپارتمان میماندند. در این شرایط، زن حتی فرصت نداشت به کارش در کلینیک برسد؛ تا اینکه کمکم کاسه صبرش لبریز شد و به همسرش درباره مزاحمتهای خانواده او اعتراض کرد. شوهرش نیز قول داد شرایط را بهتر کند؛ اما عملاً هیچ کاری از پیش نبرد و چون جرئت اعتراض به خانوادهاش را نداشت، نتوانست به زندگیاش سروسامان بدهد.
هنوز یک سال از زندگی مشترک آنان نگذشته بود که دامنه اختلافهای زوج جوان بیشتر شد و همواره مرد به طرفداری از خانوادهاش میپرداخت؛ تا اینکه تعطیلات نوروز همسرش را رها کرد و نزد پدر و مادرش به شهرستان رفت. بعد از بازگشت او، زن که از آینده زندگی مشترکشان مأیوس شده بود، از شوهرش خواست نزد روانشناس بروند؛ اما مرد به دستورات مشاور اهمیتی نمیداد و از اعتراض به خانوادهاش میترسید. سرانجام، چرخ زندگی مشترک آنها از حرکت ایستاد و کانون خانهشان، به فضایی یخزده مبدل شد. دیگر نه با هم حرف میزدند و نه کسی را به خانه راه میدادند.
در این شرایط بود که زن تصمیم گرفت قدم تازهای بردارد، تا شاید گرما به زندگیشان بازگردد. برای همین، راهی دادگاه شد و مهریهاش را به اجرا گذاشت؛ به آن امید که تلنگری به شوهرش بزند و او به زندگی مستقل از خانوادهاش فکر کند.
****************
رسیدگی به پرونده قتل دو دختر به دست پدرشان، در حالی ادامه دارد که مادر کودکان، اعتیاد شوهرش به ماده مخدر را تکذیب کرد و مدعی شد همسرش در کمال سلامت برای قتل فرزندانش نقشه کشیده است. در این حادثه، مردی چهلوهفت ساله، در غیاب همسرش دو دختر هشت و نه سالهاش را به اتاق خواب خانه برد و درحالیکه یک گالن در دست داشت، دورتادور اتاق خواب را بنزین پاشید و با قراردادن جسم سنگینی پشت در اتاق، راه فرار دخترانش را بست. مرد میانسال در ادامه با دستانش یکی از دختران و با پاهایش دختر دیگر را گرفت و کبریت را کشید. در پی این حادثه، هر سه نفر دچار صددرصد سوختگی شدند و جان باختند. پس از آن، پلیس و بازپرس جنایی وارد عمل شدند و رئیس کلانتری، اعتیاد مرد به ماده مخدر شیشه را عامل اصلی این جنایت جنونآمیز دانست؛ اما زن اعتیاد شوهرش را تکذیب کرد. زن داغدار که همچنان پیگیر پرونده مرگ دخترانش است، گفت:
«من و شوهرم سیزده سال قبل ازدواج کردیم و خانوادههایمان با این وصلت موافق بودند. اوایل مشکلی وجود نداشت؛ اما شوهرم بهشدت تحت تاثیر خانواده، بهویژه خواهرانش بود و دخالتهای آنها در زندگی ما مشکل به وجود آورد. شوهرم آن زمان در یک شرکت کار میکرد؛ اما تعدیل شد و بعد از آن، دیگر سر کار نرفت؛ حتی چند بار خودم برایش شغل خوبی فراهم کردم؛ ولی حاضر نشد کار کند و از آن به بعد، من هزینه زندگیمان را تأمین میکردم. مشکل بزرگتر این بود که شوهرم توقع داشت تمام حقوقم را به او بدهم، تا وی آن مبلغ را در اختیار خانواده خودش قرار بدهد.
اختلافات خانوادگی ما همچنان ادامه داشت تا اینکه سال گذشته، شوهرم با چاقو به من حمله و مرا مضروب کرد. پس از آن، تصمیم گرفتم از شوهرم جدا شوم. به دادگاه خانواده رفتم و دادخواست طلاق دادم؛ اما قاضی به من گفت چون شوهرم معتاد نیست، نمیتواند حضانت بچهها را به من بدهد و دخترانم باید نزد پدرشان بمانند. من که نمیخواستم این اتفاق بیفتد، از پیگیری پرونده طلاق منصرف شدم. اگر آن موقع حضانت بچهها به من داده میشد، این اتفاق نمیافتد. شوهرم از خودش اختیار و قدرت عمل نداشت و مطیع محض خانوادهاش بود و این مسئله، روزبهروز زندگی را برای من و دخترانم سخت و تلخ تر میکرد و کاری از دستم برنمیآمد.»
این زن در ادامه اظهاراتش، وقایع شب قبل از قتل را توضیح داد و گفت:
«شوهرم یک موتوسیکلت داشت. او شب قبل از قتل، موتورش را به همراه مدارک شناسایی و کارت عابربانکی که یارانههایمان به آن واریز میشد، به همراه رمزکارت به خانواده خودش تحویل داد و بعد به خانه برگشت. همین امر، نشان میدهد که او از قبل برای کشتن بچهها برنامه داشته است. او نه جنون داشت و نه معتاد بود؛ بلکه فقط به دلیل مشکلات خانوادگی این کار را انجام داد و من پرونده را تا آخر پیگیری میکنم. دو دخترم، بیگناه جان باختند. مرگ در آتش و زندهزنده سوختن به حدی دردناک است که اصلاً نمی شود آن را توصیف کرد. من واقعاً برای افرادی (خانواده شوهر) که مسبب این حادثه شدهاند، متأسف هستم. هیچ کس از درد من خبر ندارد و من هم تا آخر موضوع را دنبال میکنم.»
****************
در خانوادهای، زن بیستودو سال دارد، و تحصیلاتش دوم دبیرستان، و شغلش خانهداری است. و مرد 26 سال دارد و تحصیلاتش زیر دیپلم و شغلش آرایشگری است و دارای یک فرزند سه ساله هستند. این خانواده با پدر و مادر شوهر زندگی میکنند. و به علت دخالت مادر شوهر، کار به دادگاه و جدایی کشیده است.
زن و شوهری همراه مادرشوهر در دادگاه حاضر شدند. در جلسه دادگاه، مادرشوهر به پسر خود مهلت حرف زدن نمیداد. مادر مشکلات زندگی پسرش را شرح میداد و مرتب تکرار میکرد: «این دختر به درد زندگی با پسرم نمیخورد. این زن حتی نمیتواند به کارهای شخصی خودش برسد؛ یکبار هم نتوانسته برای پسرم غذا درست کند. اگر بچه را به دستش بدهم، دو روزه نابودش میکند. اصلاً دیوانه است؛ شما را به خدا ما را نجات بدهید.»
مرد که تقریباً ساکت بود، اگر هم حرفی میزد، از مادرش نقل قو میکرد و خودش اظهار نظری نمینمود. بالأخره اجازه سخن گفتن را به زن میدهند و او میگوید:
«از روز اوّل، مادرشوهرم نگذاشت به هیچ کاری دست بزنم. هر کاری میخواستم انجام بدهم، میگفت: «لازم نیست تو دست بزنی.» حتی نگذاشته اتاق من و شوهرم از او جدا باشد. در ظاهر، طبقه دوم را برای سکونت ما در نظر گرفتهاند؛ ولی به بهانه اینکه خودش طبقه اوّل تنهاست، اجازه نمیدهد ما بالا و جدا از او باشیم. از ابتدا که بچهام به دنیا آمده، حتی یک شب اجازه نداده در کنارم باشد. اوّل به بهانه اینکه کمکم کند، او را پیش خودش بُرد و حالا میگوید: «تو عرضه بچهداری نداری.» هشت ماه مرا در زیرزمین خانه حبس کرده و نگذاشته پدر و مادرم را ببینم و حالا که در اثر رفتارهای او افسرده شدهام، میگوید: دیوانه هستی! و به هر دری میزند تا بدون پرداخت حق و حقوقم، مرا طلاق بدهد و حتی اجازه نمیدهد بچهام را ببینم و میگوید: «تو چه مادری هستی که بچهات تو را نمیشناسد!» شوهرم نیز دهانش در زبان مادرش است و هرچه مادرش بگوید، حرف همان است و بس.»
****************
مردی جوان به دلیل اینکه پدرش با زندگی او و همسرش مخالف است، درخواست طلاق داد. مرد که از درگیری با پدرش خسته شده، دادگاه خانواده را به عنوان ایستگاه آخر زندگی مشترکش انتخاب کرده و درخواست طلاق خویش را به قاضی دادگاه خانواده ارائه کرده است. او درباره زندگیاش به قاضی میگوید:
«آقای قاضی! از درگیری با پدرم خسته شدهام. پدرم از همان روز اوّل، با ازدواج من و همسرم مخالف بود و دوست نداشت زندگی ما سروسامان بگیرد. برای همین، ما را اذیت و آزار میدهد؛ اما به خاطر عشقی که به همسرم داشتم، تحمل کردم و حرفی نزدم. تا اینکه بالأخره ما با هر سختیای که بود، زندگی مشترک خود را آغاز کردیم؛ ولی این پایان ماجرا نبود. پدرم دست از آزار ما برنداشت و مرتب جلوی پای ما سنگ انداخت؛ تا جایی که هر روز با هم درگیر میشدیم. پدرم از همان روز نخست تا الآن که دو سال از ازدواجمان میگذرد، همیشه به هر بهانهای ما را اذیت کرده است. کافی است متوجه شود من از کسی پول قرض کردهام؛ میرود و طلبکارم را به جان من میاندازد. هر شغل جدیدی پیدا میکنم، پدرم با بدجنسی تمام کاری میکند تا اخراج شوم. هر بار هم با او صحبت میکنم، میگوید زنت را طلاق بده تا دست از لجبازی بردارم. آقای قاضی! باور کنید دیگر تحمل ندارم، و این همه درگیری با پدرم مرا خسته کرده است. برای همین، تسلیم خواسته او شدم و فقط به دلیل اینکه راضی به زندگی مشترک ما نمیشود، تصمیم به جدایی دارم.»
در این لحظه، همسر این مرد نیز به قاضی میگوید: «آقای قاضی! پدرشوهرم زندگی را برای هر دوی ما به جهنم تبدیل کرده است. او با بدجنسیهایش باعث شده من و شوهرم هر روز با هم درگیر شویم و روزگار خوشی نداشته باشیم. برای همین، وقتی شوهرم پیشنهاد جدایی را مطرح کرد، من هم قبول کردم و میخواهم برای همیشه به زندگی با او پایان دهم.»
****************
روایت زندگی مشترک این مرد و همسرش از ازدواج تا طلاق، به یک سال هم نمیکشد. این دو نفر واقعاً عاشق همدیگر بودند و طبق ادعای خودشان عشقی که به همدیگر داشتند، در کل فامیل زبانزد بود؛ اما این عشق، فقط چند ماه دوام آورد و رفتارمادرزن باعث شد زندگی شیرین این زوج، در عرض چند ماه تلخ شود. ماجرا از این قراربود که مادر این زن، هر زمانی که دامادش را میدید، از خواستگارهای قبلی دخترش تعریف میکرد و آنها را مثل پتکی بر سر او میکوبید و از آنجایی که مرد، ظرفیت بالایی داشت و همسرش هم او را عاشقانه دوست داشت، تا چند ماه اتفاق خاصی نیفتاد؛ اما ظرفیت انسان هم حدی دارد.
یک روز که مهمانی بزرگی در خانه پدری خانمش برگزار شده بود و حدود پنجاه نفر حضور داشتند، مردی از در وارد شد و مادرزن نیز با صدای بلند اعلام کرد او خواستگار دخترش بوده و تریلی هم توان کشیدن پولهایش را ندارد. در اینجا دامادش از کوره در میرود و صدایش را به نشانه اعتراض بالا میرود. مادرزن نیز با الفاظ رکیکی او را مورد خطاب قرار میدهد و در ادامه این درگیری لفظی، مرد از جا بلند میشود و یک سیلی آبدار به مادرزنش میزند و همین ماجرا، موجب جدایی این دو زوج جوان میشود.
****************
خانمی علت جدا شدن خود از شوهرش را این گونه بیان میکند: «پیش از ازدواج با همسرم، با پسرعمهام ازدواج نموده بودم؛ ولی به دلیل اعتیاد، خشونت و کتکهای زیادش، از او جدا شدم. من و همسر دومم، بسیار به یکدیگر علاقهمند بودیم؛ اما توهینها و اهانتهای مادر همسرم به من، شوهرم را نیز خسته کرد و وقتی پس از یک سال زندگی مشترک، بدون آنکه کوچکترین مشکلی با هم داشته باشیم، به دلیل خسته شدن از صحبتهای مادرش، به این نتیجه رسید که بهتر است از هم جدا شویم و من به دلیل علاقهام به او و اینکه نمیخواستم بیش از این ناراحت شود، پذیرفتم.»
****************
زنی در دادگاه خانواده گفت: «مادرشوهرم برای اینکه مرا حرص دهد، برای شوهرم غذا درست میکند تا او همراه خود به سر کار ببرد و نمیگذارد من غذایی را که درست میکنم، به او بدهم.» این زن در برابر قاضی با اشاره به اینکه یک فرزند داشته و حدود چهار سال از زندگی مشترکشان میگذرد، اظهار داشت: «شوهرم به جای اینکه به فکر زندگیمان باشد، دائم به خانه مادرش میرود. خانه مادرشوهرم در طبقه بالای خانه ماست. شوهرم ابتدا به دیدن مادرش میرود و بعد از آن، به خانه آمده و استراحت میکند. آنقدر این مرد بیفکر است که رسیدگی به مادرش را به حفظ زندگیمان ترجیح میدهد و وقتی در خصوص رفتارهایش با او حرف میزنم، اهمیتی نمیدهد. میخواهم از شوهرم جدا شوم و تنها با فرزندم زندگی کنم. دیگر نمیتوانم حضور مادرشوهرم را تحمل کنم؛ چون او نیز مانند شوهرم مرا عذاب میدهد. مادرشوهرم میخواهد حرص مرا در آورد و شوهرم همیشه مدعی است که به بهانه احترام به مادرش چیزی نمیگوید و من باید این وضع را تحمل کنم؛ ولی من طاقت ندارم و طلاق میخواهم.»
این زن در حضور قاضی گفت: «مهریهام را به شوهرم میبخشم، تا زودتر جدا شوم و او در کنار مادرش زندگی کند؛ انگار او به این شکل، راحتتر است.»
منبع:پایگاه اطلاع رسانی بلاغ| برشی از کتاب «سیلاب زندگی».
فرم در حال بارگذاری ...
فید نظر برای این مطلب