گلبرگ7
على (ع) بهترین داور
گروهى از فرشتگان درباره ی چیزى با یكدیگر مشاجره نمودند، حاكم و داورى را از بنى آدم تقاضا كردند، خداوند متعال به آنها وحى فرمود كه خـودتان انتخاب كنید و آنان على ابن ابیطالب را برگزیدند. ( بهجه ، ج 1، ص 306 )
على (ع) بهترین داور
گروهى از فرشتگان درباره ی چیزى با یكدیگر مشاجره نمودند، حاكم و داورى را از بنى آدم تقاضا كردند، خداوند متعال به آنها وحى فرمود كه خـودتان انتخاب كنید و آنان على ابن ابیطالب را برگزیدند. ( بهجه ، ج 1، ص 306 )
2ـ على (ع) رهبر و پیشوا
پیامبر اكرم (ص) فرمود:
هر كه من سرپرست اویم، پس على سرپرست اوست و هر كه را من رهبر اویم ، پس على رهبر اوست. ( بهجه ، ج 1، ص 285. )
1ـ نـرمخـویـى در مقـابل دیگـران و احتـرام به زنـان
پیامبـراكـرم (ص) فـرمـوده است: بهترین شما نرمخـوترین شما به اطرافیان و بزرگوارترین شما به زنان است. (مسند فاطمه الزهراء (س) ، ص 221)
فرازهايى از دعوت منطقى و دلسوزانه حضرت صالح عليهالسلام
حضرت صالح عليهالسلام، در دعوت و راهنمايى مردم، از راههاى گوناگون وارد شده و به نصيحت آنها پرداخت، در اين جا نظر شما را به چند نمونه از برنامههاى تبليغى حضرت صالح عليهالسلام جلب مىكنيم:
اى قوم من! من براى شما فرستاده امينى هستم، پرهيزكار باشيد و از من پيروى كنيد، من در برابر اين دعوت، از شما اجر و پاداشى نمىخواهم، اجر من تنها از جانب پروردگار جهانيان است، آيا شما مىپنداريد هميشه در نهايت امنيّت در ميان نعمتهايى كه در دنيا وجود دارد، باقى مىمانيد؟ و در كنار اين باغها و چشمهها، زراعتها و نخلهايى كه ميوههايش شيرين و رسيده است جاودانه خواهيد ماند؟
شما از كوهها خانههايى مىتراشيد، و در آن به عيش و نوش مىپردازيد، اين امور شما را سرمست و غافل ساخته است، از زندان خودپرستى بيرون آييد، و به فضاى خداپرستى وارد شويد.
از اسرافكاران و دنياپرستان مرفه پيروى نكنيد، آنان كه به فساد و تباهى دامن مىزنند، و در فكر اصلاح نيستند.(148)
اى مردم! خداى يكتا و بى همتا را بپرستيد، كه جز او چيز ديگرى خداى شما نيست، همان خدايى كه شما را از زمين آفريد، و آبادانى آن را به شما واگذار نمود، از او آمرزش بطلبيد، سپس به سوى او بازگرديد، كه پروردگارم (به بندگان خود) نزديك، و اجابتكننده تقاضاى شما است.
قوم گفتند: اى صالح! تو پيش از اين مايه اميد ما بودى، آيا ما را از پرستش آنچه پدرانمان مىپرستيدند، نهى مىكنى؟ و ما در مورد آنچه ما را به سوى آن دعوت مىكنى، در شك و ترديد هستيم.
حضرت صالح عليهالسلام فرمود: اى قوم من! اگر من دليل آشكارى از پروردگارم داشته باشم، و رحمت او به سراغم آمده باشد آيا مىتوانم از ابلاغ رسالت او سرپيچى كنم؟ اگر من نافرمانى او كنم، چه كسى مىتواند مرا در برابر او يارى دهد، بنابراين سخنان شما، چيزى جز اطمينان به زيانكار بودن شما نمىافزايد.(149)
بنابراين به خود آييد، و درست فكر كنيد و بدانيد كه راه نجات و رستگارى شما در نفى معبودهاى باطل و آمدن زير پوشش پرستش معبود يكتا و بى همتا است.
اى مردم! چرا براى انجام بدى قبل از نيكى شتاب مىكنيد؟ و به جاى شتافتن به سوى رحمت الهى، به سوى عذاب خدا حركت مىنماييد؟ چرا از درگاه خداوند، تقاضاى عفو و آمرزش نمىكنيد؟ كه اگر چنين كنيد شايد مشمول رحمت الهى شويد، اين همه لجاجت و خيره سرى و غفلت براى چيست؟(150)
كوتاه سخن آن كه، تمام رسالت و دعوت اين پيامبر بزرگ در اين جمله خلاصه مىشد كه:
أنِ اعبدُوا اللهَ؛ خدا را بپرستيد.(151)
آرى بندگى خدا، زيربنا و عصاره همه تعليمات فرستادگان خدا است.
حضرت صالح عليهالسلام در دعوت قوم خود، نهايت محبت و دلسوزى را نمود و با تعبير مكرر اى قوم من! خواست تا حس خويشاوندى آنها را به سوى خود جلب كند، ولى آنها در برابر آن همه دلسوزىها، و منطق و راهنمايىهاى مهرانگيز صالح عليهالسلام، با طغيان و سركشى لجوجانه، دعوت صالح عليهالسلام را رد كردند، و بى شرمانه و گستاخانه در برابر او و دعوتهاى دلسوزانه او، ايستادند، و به كارشكنى و مخالفت شديد پرداختند.
مخالفت آنها عمومى بود و جز اندكى به آن حضرت ايمان نياوردند، مطابق بعضى از روايات اين گروه اندك، پس از ديدن معجزه پيدايش ناقه صالح، ايمان آوردند، نخست هفتاد نفر بودند، سپس مرتد شدند و تنها شش نفر از آنها باقى ماند، كه يكى از آنها هم در شك و ترديد به سر مىبرد و سرانجام به مخالفان پيوست.(152)
بعضى تعداد ايمان آورندگان به صالح عليهالسلام را كه از عذاب نجات يافتند، تا چهارهزار نفر نوشتهاند.(153)
عكس العمل شديد قوم ثمود، در برابر دعوت صالح عليهالسلام
حضرت صالح دهها سال، قوم ثمود را به سوى خدا و يكتاپرستى دعوت كرد، ولى قوم ثمود با برخوردهاى شديد و لجاجت سخت از پاسخ مثبت به صالح عليهالسلام امتناع ورزيدند، و با تهمتهاى ناجوانمردانه به آن حضرت، به كارشكنى پرداختند.
گفتند: آيا ما از بشرى از جنس خود پيروى كنيم؟ اگر چنين كنيم درگمراهى و جنون خواهيم بود، آيا در ميان ما تنها بر اين شخص (صالح) وحى نازل شده است؟ نه، او آدم بسيار دروغگوى و هوسبازى است.(154)
صالح عليهالسلام به اندرز دلسوزانه قوم پرداخت، و آنها را از عذاب سختى الهى هشدار داد، و اعلام كرد تا عذاب نيامده، خود را در پرتو ايمان نجات دهيد و از خواب غفلت بيدار شده و از طغيان وسركشى، دست بكشيد، چرا كه خميرمايه گمراهىها، غرور و سرمستى است. ولى سركشى و غرور آن قوم به جايى رسيد كه بروز حضرت صالح و اصحابش را به فال بد گرفتند و آنها را دروغگو خواندند و وجود آنها را مايه بدبختى خود دانستند، با اين كه سزاوار بود آن حضرت و اصحابش را مايه بركت و سعادت ابدى بدانند.
صالح عليهالسلام به آنها فرمود:
طائِرُكُم عِندَ اللهِ بَل اَنتُم قومٌ تُفتَنُونَ؛
فال بد و بخت و طالع شما در نزد خدا است، او است كه شما را (نه ما را) به خاطر اعمالتان گرفتار مصائب و بدبختى ساخته است.
و اين برنامه، در حقيقت آزمايش بزرگ الهى براى شما است، اينها هشدار و بيدارباش است، تا كسانى كه شايستگى و قابليت دارند، از خواب غفلت بيدار گردند، و با اصلاح مسير خود، به سوى تكامل و خداى بزرگ، راه يابند.(155)
برخورد شديد قوم ثمود به جايى رسيد كه به گروههاى نُه گانه تقسيم شدند، و با سازماندهى و برنامهريزى فسادانگيز خود، به كارشكنى پرداختند، و به همديگر گفتند: بياييد به خدا سوگند ياد كنيم كه بر صالح عليهالسلام و خانوادهاش شبيخون بزنيم و آنها را به قتل رسانيم، سپس به كسى كه مطالبه خون او را مىكند بگوييم ما از خانواده او خبر نداشتيم، و ما در ادعاى خود راستگو هستيم.(156)
قصه هاي قرآني محمدي اشتهاردي
اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی (01)
در منطقهی عملیاتی، من فرمانده گروهان تانک بودم، موضع بسیار حساس ما در سرنوشت جنگ تأثیر به سزایی داشت و این اهمیت نظامی باعث شده بود که افسران هم متمرکز شوند و منطقه را با فرماندهی خود کاملا پوشش دهند تا کوچکترین روزنهای برای نفوذ نیروهای شما نباشد. این منطقه گذرگاه رقابیه بود. تلاش ما در این منطقه به نتیجه رسید. موفق شدیم نیروها را متمرکز کنیم و آرایش بدهیم و کنترل منطقه را در دست گیریم. همچنین مسافت زیادی را مین گذاری کردیم. سیمهای خاردار نیز تعبیه شد. اینها به علاوهی استحکامات نیرومندی که در منطقه به پا شده بود، در ما احساس امنیت کامل ایجاد میکرد. ما اطمینان داشتیم اگر نیروهای شما بخواهند در موضع ما نفوذ کنند نیاز به طرح و عملیات بسیار پیچیده و حساب شدهای دارند و باید متحمل تلفات و ضایعات سنگین شوند. به حساب ما امکان موفقیت ناچیز بود و تصرف گذرگاه رقابیه برایتان بسیار گران تمام میشد.
نقل و انتقالات نظامی به سهولت و سلامت انجام میگرفت و روحیهی پرسنل از این بابت که در امان هستند متحول شده بود. انبوه مهمات جاسازی شده بود و در جای امن قرار داشت و این امر خود دلگرمی زیادی به ما میداد. همهی اینها که برایتان گفتم پیروزی ما را مسجل مینمود و طبق محاسبات، نیروهای شما حتی قادر نبودند بیش از چند ساعت در مقابل ما ایستادگی کنند و در عین حال ما میدانستیم که شما حملهای در پیش دارید. از فرماندهان بالا دستور رسیده بود که پیشدستی کنیم و قبل از حملهی شما دست به کار شویم تا حملهی شما عقیم بماند.
ساعت دوازده شب روز 17 / 3 / 1982 از فرماندهی کل، فرمان حمله صادر شد - یک حملهی شدید و گسترده.
اهداف این حمله عقب راندن و نابود ساختن نیروهای شما در آن سوی رودخانهی کرخه، در منطقهی شوش، و سیطرهی نیروهای ما بر کنارهی غربی این رودخانه بود، به اضافهی منهدم ساختن پلهای شناور تعبیه شده توسط نیروهای شما و قطع کردن هرگونه کمک نظامی که از
[صفحه 12]
طریق بستان انجام میگرفت. سپس، بعد از پیروزی، استحکامات نیرومند در کنارههای رودخانه برپا میشد تا نیروهای شما را سرکوب و بر اساس طرح ریخته شده تا آن سوی رود به عقب نشینی وادار کنیم.
همهی نیروهای ما در آماده باش کامل به سر میبردند. راههایی از میان میادین مین برای عبور نیروهای خودی باز شد و در شب 19 / 3 / 1982 یا 20 / 3 / 1982 - درست خاطرم نیست - یگانهای ارتش ما حملهی وسیع و سنگین خود را آغاز کردند.
در این حمله در آن موضعی که به ما مربوط میشد من فرماندهی تانکها را بر عهده داشتم. لحظات اول به خوبی گذشت اما رفته رفته وضعیت تغییر کرد.
واحد تانک من در قسمت جلو و در پیشانی دو واحد تانک دیگر که در طرفین واحد قرار داشتند حرکت میکرد. فرمانده گروهان تانک دست چپ سروان… نام داشت. او افسر ورزیدهای بود که نزد من آموزش دیده بود. فرمانده سمت راست هم افسر قابلی بود. او به تازگی فرمانده گروهان تانک شده بود. این دو یگان به موازات هم در جناحین واحد من آرایش پیشروی داشت. فرمانده گردان، سرهنگ دوم… بود که با شخص صدام حسین روابط نزدیکی داشت - و هنوز در خدمت اوست. این سرهنگ در عملیات تلاش بسیار میکرد به هر قیمتی شده پیروزی کسب کند تا به این وسیله از رهبران حزب بعث مدال و نشان تشویقی دریافت کند.
شب حمله تانکهای ما به سوی مواضع نیروهای شما به حرکت در آمدند. نیروهای پیاده وارد درگیری شدید شدند. پس از چند دقیقه من تلاش کردم به وسیلهی بی سیم جهت هماهنگی با واحدهای سمت چپ و راست تماس بگیرم. کسی نبود که جواب بدهد. هیچ ارتباطی برقرار نشد.
آن شب، ماه کمی دیر ظاهر میشد. هنگام ظاهر شدن با کمال حیرت دیدم که از سمت مغرب بالا میآید. پیش خود گفتم مگر چنین چیزی ممکن است! مطمئن بودم که اشتباه نمیکنم. آن شب، سوم ماه بود و من هم چند ماه بود در منطقه بودم ولی هیچ شبی چنین نبود.
نمیدانید چه لحظات عجیبی بر من گذشت. با خودم تکرار میکردم مگر امکان دارد ماه از مغرب ظاهر شود!»
دوباره سراغ بی سیم رفتم. تماس حاصل نمیشد. احساس میکردم گم شدهام. هیچ خبری از نیروهای طرفین نبود. ترس عجیبی در جانم افتاد. شاید این هم معجزه باشد. نمیدانم چطور شد که سورهی فیل به ذهنم آمد. آن را تلاوت کردم. کمی تسکینم داد. نیروهای پیاده پیشروی مختصری کرده و متوقف شده بودند. من از تانک بیرون آمدم و برای بازدید از بقیهی تانکها رفتم.
فقط یک تانک و یکی از پرسنل را دیدم. در تاریکی فریاد کشیدم «تو کی هستی؟»
گفت «من سروان… هستم «مرد، گروهانت کو؟ کجاست؟»
گفت «هیچ اطلاعی ندارم.»
گفتم «چگونه به این جا آمدی؟»
گفت «نمیدانم. همهی واحد گم شده است.»
[صفحه 13]
حالت غریبی داشت. چهرهاش از ترس رنگ باخته بود و با لکنت زبان از من پرسید «به من بگو چرا این ماه امشب این طور است؟»
مبهوت بود. دهانش باز مانده بود. گرد و غبار غلیظی همه تن او را پوشانده بود و با بغض و حالت گریه تکرار میکرد:
«برایم روشن کن که چگونه میشود ماه از سمت مغرب ظاهر شود؟ این چه طبیعتی است؟»
خستگی مفرط امانمان را بریده بود. همان جا روی خاکها نشستیم. برای این افسر حیرت زده حرف زدم. هر دو قدری تسکین پیدا کردیم. تا اینکه سرخی فجر گوشهی آسمان را رنگین کرد. اما وحشتمان مضاعف شد وقتی دیدیم که خورشید هم از مغرب طلوع میکند.
نزدیک بود از وحشت بمیریم. اما آیات قرآن به ما قدرت داد. دریافته بودیم که در موضع باطل هستیم و بر ذهنمان گذشت که همهی اینها اشارات الهی است به اینکه باید دست از جنگ برداریم.
ما گنگ و مبهوت روی خاک نشسته بودیم و نمیدانستیم چه کنیم. فقط آرزو میکردیم که کشته نشویم. آتش از هر طرف میبارید و نمیدانستیم که نیروهای خودی کجا هستند و نیروهای اسلام کجا. در همین حال واقعهی عجیب دیگری لرزه بر اندام ما انداخت. ما خود را مواجه با سربازانی دیدیم که از روبرو میآمدند. و آنها سرباز نبودند، هیولا بودند، غول بودند. «ای خدای بزرگ، دیگر این غولها چه کسانی هستند که به طرف ما میآیند!» از جایمان تکان نخوردیم و حیرت زده به قد بلند این سربازان که بیشتر از ده متر بود خیره شدیم. کلاه بزرگی که بر سر داشتند ابهت زیادی به آنها داده بود و بر تارک کلاه آنان یک «الله اکبر» نور افشانی میکرد. من نمیتوانستم خودم را از لرزیدن باز دارم. در تمام عمرم هرگز چنین چیزی ندیده بودم. آنها آرام با قدمهای سنگین پیش میآمدند و ما هر لحظه کوچکتر میشدیم. آنها به طرف دو تانک من و آن افسر آتش گشودند، هر دو تانک مثل ورقهای کتاب مچاله شدند، وقتی آنها نزدیک ما آمدند و ما را اسیر کردند دیدم که بچههای کم سن و سال و با نشاطی هستند که نوار سبزی به پیشانی بستهاند. فقط همین.
[صفحه 14]
كتاب اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی/ مرتضی سرهنگی.