21
مرداد

قاصدك16

حسین را با قرآنش می شناسم!

وقتی خبر شهادت سید حسین علم الهدی را شنیدم، اولین چیزی كه به ذهنم آمد ، شهادت حافظان قرآن در صدر اسلام بود… ( آیت الله خامنه ای )

« امّا در این سنگر همیشه در کنار این خاکیم و خاک پناهگاهمان است. درون سنگر با خود سخن مى‏گویم. راستى چه خوب است از این فرصت استفاده کنم و با قرآن آشنا شوم. آیات خدا را بخوانم و بعد حفظ کنم و سپس زمزمه کنم و بعد شعار زندگى کنم. باشد، تا این دل پر هیجان و طپش را آرامش دهد. و بعد با این براى خود توشه سازم و توشه را راهى سفرم گردانم و در انتظار شهادت بمانم و بمانم.
آیات جهاد را، شهادت، تقوى، ایمان، ایثار، اخلاص، عمل صالح …همه را پیدا کنم و سنگر کلاس درسم باشد و میعادگاه ملاقاتم با خدا شود. سنگرم محرابم گردد. سنگرم خانه امیدم شود و قبله دوّمم گردد. از فردا حتما بیشتر قرآن خواهم خواند.
روزها به فکر سربازان صدر اسلام و حماسه‏هاى آنها مى‏افتم: جنگ بدر، غزوه احد، غزوه خندق، خیبر، تبوک و…. آنها چگونه جهاد کردند و ما چگونه مى‏توانیم به آنها نزدیک شویم. در این اندیشه‏ام که قرآن درباره یاران پیامبر سخن مى‏گوید:
” مُحَمَّدٌ رَسولُ اللّهِ وَ الَّذینَ مَعَهُ أَشِدّاءُ عَلىَ الْکُفّارِ” »

آنچه خوادیم بخشی از دست نوشته های شهید سید حسین علم الهدی در دل سنگربود. همانجا که همسنگرش خدا بود !

« در دل سنگر با خدا سخن می گویم.
سنگرم ، خانه امیدم ، قله دوم است.
اللهم انک یا انس الانسین لاولیائک
خدایا ، ای نزدیکترین مونس به دوستانت.
اگر من در دل سنگرم ، تو در دل منی و هر دو در دل سنگر حضور داریم … »
و حسین ، پیش از این ها ، سنگر قلبش پر بود از عطر دل انگیز قرآن … عقیده اش این بود ، که انس با قرآن ، انسان را در برابر هر سختی مقاوم خواهد کرد.

نوجوان بود که برای اولین بار دست گیر شد، شکنجه های سخت و سنگین و گرسنگی ، جسمش را می آزرد ، اما از روحی که با قرآن درآمیخته ، چه انتظاری می رود جز این که بگوید : “مقاومت زیر شکنجه خیلی شیرین است ! “

حسین را همیشه با قرآنش می شناسم !
چه آن زمان که صوت زیبایش ، در مسجد محله طنین می انداخت و چه زمزمه های آرامش در بند نوجوانان ! نماز خواندن و قرآن گشودنش چنان به دل می نشست که هم بند های خلاف کارش را هم تحت تأثیر قرار داده بود . می گفتند ” این پسره انگار یک طور دیگر دولا و راست می شود. شاید خدا را می بیند . جل الخالق ! ” حسین کم کم شروع کرد با صدای بلند قرآن خواندن . صدایش به دل بچه ها می نشست. حتی وقتی صدایش را بلند می کرد بند های مجاور هم ساکت می شدند . انگار پس از هر نماز منتظر این صدای خوش بودند!
و حسین برایم تفسیریست از آنان که به ریسمان الهی چنگ انداخته اند. و قرآن را که باز می کنم ، زمزمه می کنم که حسینی بخوان…
حسین را همیشه با قرآنش می شناسم !
و چه نشانه ای قشنگ تر از این که ، قرآن جیبی اش ، که همرازش در غربت هویزه بود ، بهانه ای شد برای تعیین هویت پیکری که زیر شنی های تانک ، غیر قابل شناسایی شده بود !

***********************************

وقتی خبر شهادت سید حسین علم الهدی را شنیدم، اولین چیزی كه به ذهنم آمد ، شهادت حافظان قرآن در صدر اسلام بود… ( آیت الله خامنه ای )


free b2evolution skin
21
مرداد

شميم19

خدا یک تار و یک تور و یک تیر دارد…

خدا یک تار و یک تور و یک تیر دارد، با تار و تور و تیر خود آدم ها را جذب می کند.
تار خدا قرآن است.نغمه های قرآن آسمانی است خیلی ها از این طریق جذب می شوند.
خیلی ها را با تور جذب خودش می کند، مثل مراسم اعتکاف و مراسم ماه رمضان و شب قدر.
تیر خدا همان بارهای مشکلات است، غالب آدمها را از این طریق جذب خودش می کند اولیای خدا برای مشکلات لحظه شماری می کردند.
حاج محمد اسماعیل دولابی


free b2evolution skin
21
مرداد

قاصدك15

خدمت از ماست …

همین اعتمادش به مردم بود
که کردها آنقدر می خواستندش…

سنندج تازه آزاد شده بود.هنوز امنیت نداشت.
داشتیم می رفتیم باشگاه افسران.
یک نفر جلوی ماشینمان را گرفت
“آقا خانم من مریض است ؛ خیلی حالش بد است ،خواهش می کنم …”
نگذاشت حرفش را تمام کند
-سوار شو بریم!
گفتم: “حاجی منطقه نا امنه!نباید به کسی اعتماد کرد”
گفت : “نترس دشمن ما ضد انقلاب بود که از شهر بیرون رفت.مردم با ما هستند! “
همین اعتمادش به مردم بود
که کردها آنقدر می خواستندش.

(منبع : کتاب خدمت از ماست)


free b2evolution skin
21
مرداد

قاصدك14

آرزویی که بر دل مادر ماند …
بعد از هفتم موسی، در خواب دو دانه شمع بزرگ را دیدم که روشن است، گفتم این چیست دیگر؟ یک دفعه از شمع صدایی شنیدم که گفت: یکی حسین هست و دیگری حسن. بعد بیدار شدم و برای تعبیر خواب نزد روحانی رفتم و خواب را برای او تعریف کردم، گفت…

«بسم الله الرحمن الرحیم»

مادر گرانقدر شهیدان علی رضا و موسی رمضانپور از ساری روایت میکند: وقتی موسی به شهادت رسید، علیرضا میگفت الان اسلحه برادرم به زمین افتاده و من باید اسلحه موسی را از زمین بردارم. موسی همیشه و بارها به من تاکید میکرد که مادرم تا وقتی علیرضا مدرکش را نگرفت، اجازه جبهه به او نده. علیرضا هم شب ها به مزار موسی میرفت و روی قبرش دراز می کشید و با موسی درد ودل میکرد و میگفت:برادر جان به خواب مادر برو تا راضی شود که من اعزام بشوم.
علیرضا یک روز پیش من آمد و گفت:مادر جان، اگر من با ماشین و یا با موتور تصادف کنم،شکایت تو را در محضر حضرت زهرا (س) میکنم.من هم ترسیدم و به او اجازه دادم. بعد از هفتم موسی، کمی خسته بودم و استراحت کرده و خوابیدم که در خواب دو دانه شمع بزرگ را دیدم که روشن است، گفتم این چیست دیگر؟ یک دفعه از شمع صدایی شنیدم که گفت: یکی حسین هست و دیگری حسن. بعد بیدار شدم و برای تعبیر خواب نزد روحانی رفتم و خواب را برای او تعریف کردم که ایشان فرمودند: اگر پسر دیگری داری به درجه رفیع شهادت نائل میشود.

یک روز به موسی گفتم: باید ازدواج کنی. گفت:نه! می خوای منو مثل شهید علیپور،داماد 40 روزه کنی. تازه؛من اگه الان برم و اتفاقی برام بیفته یک نفرم، تو کم تر ناراحتی میکنی. هروقت جنگ تموم شد با هم می ریم خواستگاری. از جوابش ناراحت شدم و گفتم: من هم مادرم! آرزو دارم!

وقتی دید ناراحت شدم،گفت: باشه! این دفعه که رفتم، تو یه دختر خوب و مومن رو انتخاب کن، اگه برگشتم ازدواج می کنم. خیلی خوشحال شدم و زود موضوع را با خواهرش در میان گذاشتم. او هم قبل از این که موسی برود، یکی از دوستانش را پیشنهاد کرد. خود موسی رفت تحقیق کرد. بعد از تحقیق گفت:خانواده ی خوب و مومنی هستن، مشکلی نیست.وقتی از جبهه اومدم، عروسی میکنم. رفت و دیگر برنگشت….


free b2evolution skin
21
مرداد

قاصدك13

چند سطر از عملیات رمضان:

مانده بودیم وسط میدان مین. همه مجروح بودند و خسته. یه رزمنده ی زخمی چند متر آنطرف تر از من افتاده بود. دست و پایش را روی زمین می کشید. انگار دردش شدید شده بود. با آرنج خودش را کشید جلوتر. کم کم از من دور می شد. فکر کردم می خواهد از میدان مین خارج شود. گفتم: « با این همه درد چرا اینقدر به خودت فشار می آوری؟ » گفت: « چند تا مجروح دیگر آنطرف هستند. من هم چند دقیقه بیشتر زنده نیستم. می خواهم قمقمه ی آبم را برسانم به دست آنها.

خاطرات آزادگان


free b2evolution skin