15
شهریور

ظلم منصور لعين در حق آل رسول الله صلى الله عليه و آله

ظلم منصور لعين در حق آل رسول الله صلى الله عليه و آله

از عبدالله بن سلام از احمد بن حنبل منقول است كه شبى در خانه كعبه بودم ، شخصى از پرده كعبه گرفته و استغاثه مى كرد، و با تضرع مى گريست من نزديك او رفتم و گفتم : اى برادر سبب اين نوع استغاثه و گريه چيست ؟ گفت : من نقل عجيبى دارم اگر با من شرط كنى كه به كسى تا من زنده ام نگويى به تو بيان ميكنم .
راوى مى گويد: كه من گفتم الله شاهد باشد كه ماداميكه تو حيات دارى اين نقل تو را به كسى خبر نمى دهم ، پس گفت بدان كه من از كسانى بودم كه نزد منصور عباسى خدمت مى كردم ، شبى مرا طلب نمود و شصت نفر از سادات علوى را به من داد و حكم كرد كه تا طلوع صبح صادق همه اينها را در ميان ديوار گذاشته با گچ و آجر محكم كنى ، و كسى را از اين كار با خبر نكنى پس من پنجاه و نه نفر ايشان را در ميان ديوار گذاشته با گچ و آجر كار كرده پنهان نمودم .
يك نفر باقى ماند ديدم جوان خوش طلعت و نورانى است و گيسوى درازى داشت خواستم او را نيز در ميان ديوار گذاشته پنهان كنم ، ديدم به روى من نگاهى كرده به نوعى گريه و زارى كرد كه بر من تاءثير گذاشته و خوفى از او در دلم افتاد، گفتم : اى جوان چرا گريه مى كنى ؟ آيا از مرگ مى ترسى ؟ گفت : قسم به خدا گريه من براى تلف شدن جان نيست ! بلكه گريه من به جهت مادر پيرم است كه يك ماه است مرا در خانه نگه مى داشت و نمى گذاشت كه به كوچه و بازار بروم ، هر وقت كه مى خوابيدم او هم مى خوابيد و هر قدر كه من بيدار بودم از خوف بيرون شدن من بيدار و در پاسبانى من مى كوشيد و در وقت خوابيدن دست خود را زير سر من مى گذاشت .
ديروز خواب به من غلبه كرد، خوابيدم بعد از زمانى بيدار شدم ديدم مادرم در خواب است ، آهسته چنان برخاستم كه مادرم بيدار نشد، پس از خانه بيرون شدم و به ملازمان منصور دچار شدم مرا گرفتند، پس گريه من ، به جهت محافظت نمودن مادرم است كه آن بيچاره از حال من خبر ندارد، و نمى داند كه به سر من چه آمده و از حال من خبر ندارد، و نمى داند كه در اين خصوص در آخرت به من عقاب نكند، و به مادرم در فراق من صبر عطا فرمايد، گفتم : مادرت غير از تو پسرى دارد؟ گفت : نه . تنها پسرش من هستم و برادرى ندارم ، پس من خطاب را به نفس خود گفتم : كه به جهت متاع قليل دنيا عذاب ابدى آخرت را خريدى ، گفتم : والله در خصوص همين جوان علوى كار خير مى كنم ، پس يك نفر از پسران خود را طلبيده احوالات را به او نقل كردم ، گفتم : آيا طالب نعمت ابدى مى شوى كه تو را به جاى اين جوان علوى به ميان ديوار گذاشته با گچ و آجر جسد تو را در ميان ديوار پنهان كنم ؟
پسرم راضى شد به ميان ديوار گذاشتمش و آن جوان علوى را قسم دادم كه اين امر را به كسى اظهار نكند قبول نمود، پس گيسوان علويه او را بريدم لباس كهنه اى بر او پوشانيدم و قدرى گچ به لباس و بدن او ماليدم مانند شاگرد بنا و به خانه خودم آوردم و تا شب در خانه نگاهش داشتم ، بعد خوابيدم و به خواب رفتم و بسيار متفكر بودم و از خليفه مى ترسيدم كه اگر بداند، مرا با اهل و عيالم تماما مى كشد، و از زن خود نيز در ترس و خوف بودم كه مبادا اين راز را افشا كند.
در اين اثنا به خواب رفتم كه ناگاه ديدم كنيز مرا بيدار كرد كه برخيز در پشت در كسى ، در را مى كوبد، من يقين كردم كه كوبنده در از طرف منصور است و مرا خواسته ، و خواهد كشت ، پس به كنيز گفتم برو بگو كيست كه در را مى زند؟ ديدم به صداى بلند گفت : من فاطمه زهرا دختر رسول الله صلى الله عليه و آله مى باشم ، به مولاى خود بگو كه فرزند ما را بدهد و بياييد پسر خود را از ما بگيرد همين كه اين را شنيدم بى اختيار از جاى خود برخاستم ، گفتم : با من چه كار دارى اى دختر رسول الله صلى الله عليه و آله فرمود: شيخ عمل تو مخفى از رضاى خدا نيست (( ان لله لايضيع اجر المحسنين )).
احسان تو را دانستم پسر تو را آورده ام بگير، و پسر ما را به من رد كن ، پس در را گشودم پسر خودم را ديدم با تن صحيح و سالم بود كانه هيچ زحمتى به او نرسيده بود و آن جوان علوى را تسليم آن خاتون معظمه كردم ، و بسيار شكر نمودم و همان وقت از خانه بيرون شده و توبه و بازگشت به خدا نمودم و بعد از اينكه منصور از اين حال مطلع شد جميع اموال و املاك مرا ضبط و تصرف كرد

داستانهايى از انوار آسمانى-يوسفى


free b2evolution skin


فرم در حال بارگذاری ...