سلام بر فرشتگان خوب خدا!
برخیز! مولای من! امشب، شب بیست و یکم رمضان و شب قدر.مسجد کوفه و محراب آن منتظر توست، نخلستان ها دیشب صدای غربت تو را نشنیده اند، چاه هم، منتظر شنیدن بغض های نشکفته توست.
برخیز!یتیمان کوفه گرسنه اند، آنها چشم انتظار تو هستند، مگر تو پدر آنها نبودی؟ مگر تو با آنان بازی نمی کردی و آنان را روی شانه خود نمی نشاندی؟ برخیز!
می دانم که دلتنگ دیدار فاطمه(علیها السلام) هستی، می دانم؛ امّا زود است که از سرِ ما سایه برگیری و پرواز کنی. زود است که بشریّت را برای همیشه در حسرت عدالت باقی گذاری. تو شیفته خانه دوست شده ای ولی هنوز بشر در ابتدای راه معرفت، سرگردان است.
می دانم که به فکر رهایی از دنیای نامردمی ها هستی، امّا رفتن تو برای دنیا، یتیمی را به ارمغان می آورد.
امشب تو در بستر آرمیده ای و همه زراندوزان هم آسوده اند، آنها می توانند به راحتی سکّه بر روی سکّه بگذارند، چرا که دیگر تو توان نداری بر سر آنان فریاد عدالت بزنی!
چشم باز کن و اشک بشریّت را ببین که چگونه برای تو بی قرار شده است!
چرا برنمی خیزی؟ نکند به فکر رفتن هستی؟ به خدا با رفتن تو، دیگر عدالت، افسانه خواهد شد.
ای تنها اسطوره عدالت، برخیز!
برخیز و یک بار فریاد کن! یادت هست که دوست داشتی ما بیدار شویم و ما خواب بودیم؟ نگاه کن! ما اکنون بیدارِ تو شده ایم، پس چرا تو چشم بر هم نهاده ای و چنین آسوده خوابیده ای؟ مگر تو غم ما را نداشتی؟ نکند می خواهی تنهایمان بگذاری و بروی؟
کودکان یتیم را ببین که برایت کاسه های شیر آورده اند، امید آنان را ناامید نکن! دلشان را نشکن! دل شکستن هنر نمی باشد…
بگو که چشم از تاریکی های این دنیا فرو بسته ای و به وسعت بی انتها می اندیشی.
مولایِ خوب ما!
چرا جوابم را نمی دهی؟ نکند با من قهر کرده ای؟
نه، تو هرگز با شیعه خود قهر نمی کنی. تو دیگر نمی توانی جواب بدهی، برای همین است چنین خاموش شده ای. می دانم که توانِ سخن گفتن نداری، امّا صدایم را که می شنوی، فقط ما را ببخش!
شب از نیمه گذشته است، حسن، حسین، زینب، اُم کُلثُوم(علیه السلام) و… همه گرد بستر علی(علیه السلام) نشسته اند و اشک می ریزند، چندین ساعت است که پدر بی هوش است. آیا بار دیگر او سخن خواهد گفت؟
ناگهان علی(علیه السلام) چشم خود را باز می کند، عزیزانش را کنار خود می بیند، به آرامی می گوید:
– حسن جانم! قلم و کاغذی بیاور!
– قلم و کاغذ برای چه؟
– می خواهم وصیّت کنم و تو بنویسی.
– به چشم! پدر جان!
همه می فهمند که دیگر پدر آماده پرواز است، آرام آرام گریه می کنند.
سوالی در ذهن من می آید: علی(علیه السلام) می تواند وصیّت خود را بگوید، همه گوش می کنند، چرا او می خواهد وصیّت او نوشته بشود؟
فهمیدم، او می خواهد این وصیّت باقی بماند، او نمی خواهد فقط برای فرزندان امروز خود وصیّت بکند، او می خواهد به شیعیان خود در طول تاریخ وصیّت بکند. باید تاریخ بداند علی(علیه السلام) در این لحظات از شیعیانش چه انتظاری دارد.
بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِیمِ
این وصیّت من به حسن(علیه السلام) و همه فرزندانم و همه آیندگان است: من شما را به تقوا و دوری از گناه توصیه می کنم. از شما می خواهم که همواره با هم متّحد باشید و به اقوام و فامیل خود مهربانی کنید.
یتیمان را از یاد نبرید، مبادا از رسیدگی به آنها غفلت کنید.
قرآن را فراموش نکنید، مبادا غیر مسلمانان در عمل به آن بر شما سبقت بگیرند.
حقوق همسایگان خود را ضایع نکنید. حجّ خانه خدا را به جا آورید.
نماز را فراموش نکنید که نماز ستون دین شماست. زکات را از یاد نبرید که زکات غضب خدا را خاموش می کند.
روزه ماه رمضان را فراموش نکنید که روزه، شما را از آتش جهنّم نجات می دهد.
فقیران و نیازمندان را از یاد نبرید، در راه خدا جهاد کنید…مبادا به همسران خود ظلم کنید…
نماز! نماز! نماز را به پا دارید. امر به معروف و نهی از منکر را فراموش نکنید…
بار دیگر علی(علیه السلام) بی هوش می شود، زهر در بدن او اثر کرده است، چقدر روزهای آخر عمر علی(علیه السلام) شبیه روزهای آخر عمر پیامبر است. آری! آن روزها پیامبر که به وسیله یک زن یهودی مسموم شده بود در بستر بیماری افتاده بود. گاه پیامبر ساعت ها بی هوش می شد، بعد چشم خود را باز می کرد و علی و فاطمه(علیه السلام) را در کنار خود می دید.
اکنون، ساعتی می گذرد، عرقی بر پیشانی علی(علیه السلام) می نشیند، علی(علیه السلام) به هوش می آید و با دست عرق پیشانی خود را پاک می کند و می گوید: حسن جان! از جدّت پیامبر شنیدم که فرمود: وقتی مرگ مؤن نزدیک می شود پیشانی او عرق می کند و بعد از آن، او آرامش زیبایی را تجربه می کند.
اکنون علی(علیه السلام) می خواهد با فرزندان خود خداحافظی کند: عزیزانم! شما را به خدا می سپارم. حسنم! حسینم! شما از من هستید و من از شما هستم. من به زودی از میان شما می روم و به دیدار پیامبر می شتابم.
علی(علیه السلام) از همه می خواهد تا بعد از او از حسن(علیه السلام) اطاعت کنند، حسن(علیه السلام)، امام دوّم است و بر همه ولایت دارد. او دستور می دهد تا کتاب و شمشیر ذوالفقار را نزد او بیاورند، اینها نشانه های امامت هستند. آن کتابی است که فقط باید به دست امام باشد، در آن کتاب، سخنان پیامبر است که به دست علی(علیه السلام) نوشته شده است.
اکنون علی(علیه السلام) از حسن(علیه السلام) می خواهد تا کتاب و شمشیر را تحویل بگیرد. بعد چنین می گوید: «حسن جان! پیامبر این دو چیز را به من سپرد و از من خواست تا هنگام مرگ آنها را به تو تحویل بدهم، تو هم باید در آخرین لحظه زندگیت آنها را به برادرت حسین بدهی».
بعد رو به حسین(علیه السلام) می کند و می گوید: «حسین جانم! پیامبر دستور داده است که قبل از شهادتت، کتاب و شمشیر را به امام بعد از خود بدهی».
حسن جان! وقتی من از دنیا رفتم، مرا غسل بده و با کفنی که پیامبر به من داده است، مرا کفن نما که آن کفن را جبرئیل از بهشت برای ما آورده است.
حسن جان! بدن مرا شب تشییع کن!
وقتی مرا در تابوت نهادید، به کناری بروید، باید فرشتگان بیایند و جلو تابوت مرا بگیرند. هر وقت دیدید که جلو تابوت من بلند شد، شما هم عقب تابوت را بگیرید و همراه فرشتگان بروید.
آنها از شهر کوفه خارج خواهند شد و به سمت بیابان خواهند رفت، هر جا که نسیم ملایمی وزید، بدانید که شما وارد «طور سینا» شده اید، همان جایی که خدا با پیامبرش موسی(علیه السلام) سخن گفت. بعد از آن صخره ای که نورانی است خواهید دید، فرشتگان تابوت مرا کنار آن صخره به زمین خواهند نهاد.
آن وقت شما زمین را بکنید، ناگهان قبری آماده خواهید یافت. آن قبری است که نوح(علیه السلام) برای من آماده کرده است. سپس بر بدن من نماز بگزارید و بدن مرا به خاک بسپارید و قبر مرا مخفی کنید. هیچ کس نباید از محلّ قبر من آگاه شود.
فرزندم!وقتی من از دنیا بروم، از دست این مردم سختی های زیادی به شما خواهد رسید، از شما می خواهم که در همه آن سختی ها صبر داشته باشید.
حسین جان! روزی می آید که تو مظلومانه به دست این مردم شهید خواهی شد…
سخن علی(علیه السلام) به اینجا که می رسد، بار دیگر از هوش می رود. لحظاتی می گذرد، او چشم باز می کند و می گوید: اینها رسول خدا و عموی من حمزه و برادرم، جعفر هستند که مرا به سوی خود می خوانند. آنها می گویند: «ای علی! زود به سوی ما بیا که ما مشتاق تو هستیم».
صدای گریه همه بلند می شود، علی(علیه السلام) نگاهی به همه فرزندان خود می کند: حسن، حسین، زینب، اُم کُلثوم، عبّاس… خداحافظ! من رفتم!
سلام! سلام!
سلام بر شما! ای فرشتگان خوب خدا!(لِمِثْلِ هذا فَلْیَعْمَلِ الْعامِلُونَ).
او این آیه قرآن را می خوانَد: «آری! برای این بهشت جاودان، باید عمل کنندگان تلاش و کوشش نمایند».
اکنون رو به قبله می کند و چشم خود را می بندد و می گوید: «أشهَدُ أنْ لا الهَ إلاّاللّه. أشهَدُ أنَّ مُحَمَّداً عَبْدُهُ وَ رَسُولُهُ»، و روح بلند او به آسمان پر می کشد، علی(علیه السلام) برای همیشه ساکت می شود، سکوت علی(علیه السلام)، آغازِ گم شدن عدالت است، عدالتی که بشریّت همیشه به دنبالش خواهد بود.
اکنون ندایی به گوش می رسد. گویا فرشته ای است که خبر می دهد: «ای مسلمانان! پیامبر سال ها پیش از میان شما رفت، اکنون نیز، پدرِ خود را از دست دادید…».
منبع:سکوت آفتاب/مهدی خدامیان آرانی
فرم در حال بارگذاری ...
فید نظر برای این مطلب