14
مرداد

یا ضامن آهو

آستان مقدس امام رضا (عليه السلام)، کانون توجه دلهاى مشتاق اهل بیت عصمت و طهارت است و هر لحظه در این کانون مؤثر بر روح و روان آدمى، تجربیات معنوى ارزشمندى را نصیب مى کند که غالباً وصف نشدنى است.

دراین بارگاه مقدس، هر کس به فراخور حال خویش از کرامات، عنایات، توجهات و … برخوردار مىشود و کسى نیست که به درک حضور نایل وشد ولى به بهره اى که از جمله آن سبکى روح و آرامش روان پس از زیارت است، دست نیابد.یا ضامن آهو، مجموعه هشت روایت از حضور زائرین حریم حرم مطهر حضرت على بن موسى الرضا(علیه السلام) است که بى هیچ شکى، توفیق الهى و نیز تأثیر معنوى بارگاه ملکوتى آن حضرت باعث شکل گیرى آن شده است.


این مجموعه نگاهى دارد به گوشه اى بسیار کوچک از خلوت حضور زائرانى از روضه رضوى که غالباً با هزاران آرزو و نیاز به زیارت طلبیده شده اند ولى در نهایت آنچه را خواسته اند و در پایان زیارت خود به آن دست یافته اند تنها سبکى روح، آرامش معنوى و تسلیم در مقابل ذات اقدس الهى و رضایت به رضاى او که مىتواند مهمترین سرمایه انسان در جهان مادى امروز باشد، بوده است؛ زائرانى که گاه زیارت، آن چنان بر آنان اثر مىگذاشته که حوائج مادى، دیگر از چشم آنان رخت بر مىبسته و آرزوها و خواسته هایشان در آن محو مىشده است؛ زائرانى که هر روز دهها هزار تن از آنان سر بر آستان دوست مىنهاده و مىنهند و صدها هزار خاطره نانوشته را در ضمیر ذهن خود جاى داده و مى دهند.
۱گِرهى بر پنجره فولاد
به خود که آمد صورتش خیسِ خیس شده و حنجره اش درد گرفته بود، ولى در گلویش احساس سبکى خاصى مىکرد، همان احساسى که وقتى شبهاى تنهایى، زیر لحاف مندرس و سنگینش، پس از یک گریه طولانى به او دست مىداد.
آرامِ آرام شده بود، ولى هنوز در گلویش فریادى را حس مىکرد که یکى از زائران آن را در حنجره اش ناکام گذارد. حرفهاى زائر آقا را به صورت زمزمه هایى مبهم مىشنید. چادرش را بیشتر به روى صورت کشید، ولى زائر تلاش مىکرد با دستش چادر را از روى صورت او کنار زند و سعى داشت به هر ترتیبى که شده، نمازامام موسى کاظم(ع) را به او آموزش دهد.
« چرا این قدر گریه و ضجه مىکنى و نمىگذارى زائران دیگر، زیارت کنند؟! برو نماز امام موسى کاظم(ع) را بخوان، حاجتت حتماً بر آورده مىشود!».
با آن که تازه آرامش یافته بود، ناگهان بغضى سنگین در گلویش خزید. چادرش را روى صورت کشید و دست راستش را داخل جیب کرد. مىخواست ببیند تکه پارچه سبزى که با خودش براى بستن دخیل آورده بود، هنوز هست یا نه؟ پارچه را از جیبش در آورد و آن را چندین بار در دست فشرد، به صورتش نزدیک کرد، بىصدا با اشکهایش شستشو داد، مقابل چشمانش گرفت و با دست در آن نگریست! گویا درون پارچه نور امیدى مىدید و شاید کلید مشکلاتش را!
تمام آرزوهایش را در آخرین نگاه به تکه پارچه خلاصه کرد، آن را داخل جیب پیراهنش درست روى قلبش گذاشت و دست چپش را روى قلب خود قرار داد. مىخواست ضربه هاى قلبش هم با پارچه التماس کنند!
خودش را جمع و جور کرد، دستش هنوز روى قلبش قرار داشت، چادرش را هم جمع و جور کرد، کفشهایش را به دست گرفت و آهسته آهسته به پنجره فولاد نزدیک شد. آن روز، روز زیارتى آقا علىبن موسىالرّضا(ع) ونزدیک شدن به پنجره فولاد کار بسیار سختى بود. گوشه اى را پیدا کرد، کفشهایش را به آن گوشه پرتاب نمود و خودش را به هر ترتیبى که بود به پنجره فولاد رسانید. با وجود این که برایش بسیار سخت بود ولى هنوز دست چپش روى پارچه و قلبش قرار داشت. دیگر فاصله اى بین صورت خود و پنجره طلا نمىدید. صورتش را به پنجره چسبانید و با تمام وجود براى دخترش دعا کرد.
دختر او از یک سال و نیم پیش به قول پزشکان به بیمارى لاعلاجى مبتلا شده بود و او هر روز صبح شاهد تحلیل رفتنش بود. ماه بانوى تمام قوم و خویش، حالا به حال و روزى افتاده بود که همه با دلسوزى و ترحم نگاهش مىکردند. درست مثل یک آدم برفى که در گرماى خورشید قرار گیرد، در حال آب شدن بود.
دستش را آرام از روى قلبش برداشت و آن را داخل جیب پیراهنش فرو برد، ولى اثرى از پارچه سبز ندید! براى چند لحظه دنیا دور سرش چرخید، به خود آمد، هر چه سعى کرد پارچه را نیافت. سیل عظیم زائران او را نیز به همراه دستهایشان که تمناى وصال پنجره فولاد را داشتند، به آن فشار مىداد. براى لحظاتى نفسش گرفت. صداى زائران را مىشنید که مىگفتند: « خانوم، زیارت کردى، بیا عقب، ما هم زیارت کنیم!».
نمى دانست چه کند؟ مى خواست تمام نیاز و نیتش را هنگام بستن دخیل به پنجره فولاد، به زبان جارى کند! ولى حالا چه کند؟ نزد آقا التماس مىکرد! حالا دیگر براى یافتن پارچه سبز خود، التماس مىنمود و از آقا کمک مىخواست! ناگهان فکرى به ذهنش رسید. گوشه چارقد سفیدش را زیر دندان گرفت. تمام نیرویش را در دستش متمرکز کرد وپارچه را کشید. پس از لحظه اى، تکه اى از چارقد در دستش بود. حالش را نمى فهمید، مى خواست محکمترین جاى پنجره را بیابد و سخت ترین گره ها را به آن بزند. در مقابل صورتش جایى را یافت. گوشه چارقدش را که حالا تمام آرزوهایش را در آن جا داده بود، در دست گرفت و آن را گره زد. به هر سختى که بود خودش را از میان جمعیت بیرون کشید. به طرف سقاخانه رفت. آبى به سر و صورتش زد. درست رو به روى پنجره فولاد با فاصله چند مترى، نشست و به آن خیره شد. از دور پارچه اى را که به پنجره بسته بود، مىدید. ناگهان مشاهده کرد که یکى دو تن از خدام حرم مشغول پراکنده کردن مردم از جلوى پنجره فولاد هستند، چند نفرى هم با تیغ و قیچى به آن نزدیک شدند و همه گره ها را باز کردند! مردم تمام گره هاى باز شده را به عنوان تبرک مىبردند! خودش مىدید که تکه چارقدش در دست خانم مسنى بود که آن را بر سر و صورتش مىکشید!
به رغم همه خستگى، حال خوبى داشت. احساس مىکرد آقا حاجتش را برآورده است. خم شد که کفشهایش را از روى زمین بردارد، ناگهان دستش به پارچه سبز خود که در کفشش جا گرفته بود، خورد! مانند کسى که گم شده اش را یافته باشد، دیگر در پوست خود نمى گنجید! کفشهایش را برداشت. مجدداً به پنجره فولاد آقا خیره ماند!
باد ملایمى، سبکى اش را صد چندان کرده بود. آرام آرام به طرف پنجره به راه افتاد. با زحمت خودش را به آن رسانید. آرام شده بود، آرام آرام! دست چپش را بآهستگى بر محل گره گذاشت.
باور مى کرد که گرهش واقعاً باز شده است؛ باور مى کرد که اثرى از گرهش وجود ندارد! جاى خالى گره! آرامشش را چندین برابر کرد. بى اختیار سرش را بر روى دست راستش قرار داد و پلکهایش را بر روى هم گذاشت.
قطرات اشک، آهسته صورتش را مى پوشانید. در حالى که لبهایش مدام بر هم مى خوردندن زائرین دیگر، بوضوح مى شنیدند که او با خود مىگفت:
اَلسَّلامُ عَلَیْکَ اَیُّهَا الامامُ الشَّهیدُ،
اَلسَّلامُ عَلَیْکَ اَیُّهَا الامامُ الْغَریبُ،
اَلسَّلامُ عَلَیْکَ اَیُّهَا الامامُ الْهادِى
أشْهَدُ اَنَّکَ تَشْهَدُ مَقامى
وَ تَسْمَعُ کَلامى وَترُدُّ سَلامى
وَاَنْتَ حَى عِنْدَ رَبِّکَ مَرْزوْقٌ…


free b2evolution skin


فرم در حال بارگذاری ...