18
شهریور
دست خدا را میدیدیم
دست خدا را میدیدیم
روایت بابا نظر از آزادسازی سوسنگرد:
دست خدا را میدیدیم
شهریور 59 بود، به عنوان فرمانده گردان معرفی شدم و با گردان خودم که 300 نفر میشدند به سوسنگرد اعزام شدیم. در مقابل ما دو لشکر از نیروهای عراق به همراه 300 تانک صف آرایی کرده و آماده حمله بودند تا جاده حمیدیه را قطع کنند. من با دیگر برادران برای جلوگیری دشمن روانه خط شدیم تعدادی از برادران از جمله شهید چمران هم در منطقه حضور داشتند.
به اتفاق شهید رستمی به حضور شهید چمران رسیدیم که وی ضمن تشریح عملیات اعلام کرد که باید از سه محور به دشمن حمله ببریم؛ قرار شد نیروهای شهید چمران از کرخه، نیروهای شهید رستمی از روی جاده دست چپ و جاده هم به من واگذار شود. برای اولین بار بود که میخواستیم به دشمن حمله کنیم. برادران سپاه و بسیج از شوق یکدیگر را در آغوش میرفتند، میبوسیدند و فریاد میکشیدند.
آن شب صدای فریاد سپاهیان اسلام لرزه بر اندام دشمن انداخت و برای ما شب سرنوشت سازی بود و خدا میداند آن شب بر ما چه گذشت. همه رزمندگان اسلام به درگاه خداوند بزرگ دعا میکردند. از شهید رستمی پرسیدم «مگر آتش نمیآید؟» گفت «بنی صدر نمیگذارد» گفتم «آتش پشتیبانی از کجا میآید؟» گفت «خدا میفرستد» نیمههای شب بود که شهید چمران دستور را صادر کرد و هر کدام با نیروهای خود به طرف مواضع از پیش تعیین شده حرکت کردیم. آنچه که ما را یاری کرد دست خدا بود.
آن شب هیجان عجیبی بر پا بود. چرا که فردای آن روز، روز پیروزی اسلام علیه کفر بود و من در این فکر بودم که فردا چه خواهد شد. شب 9 محرم ساعت 4 صبح بود که عملیات آغاز شد، ما از طرف چپ جاده با دشمن درگیر شدیم. بدون امکانات و پشتیبانی فقط خدا را داشتیم. چرا که برای رضای او میجنگیدیم. درگیری بسیار سختی شروع شد که به حمدالله دشمن با به جا گذاشتن هزاران کشته و مجروح و بیش از 100 تانک منهدم شده فرار را بر قرار ترجیح داد و متواری شد.
صبح پیروزی فرا رسیده بود و اسرا دستهدسته به عقب منتقل میشدند. در این موقع یکی از اسیران عراقی گفت « فرمانده شما کجاست؟» برادران، شهید رستمی را نشانش دادند، گفت «نه آن کسی که بر اسب سفید سوار بود و از همه جلوتر به ما حمله کرد». تعجب کردیم چرا که ما فرمانده سوار اسب نداشتیم. اینجا بود که متوجه شدم که یک دست غیبی ما را یاری کرده است.
در این هنگام یک صدای آشنایی توجه مرا به خود جلب کرد. به طرف صدا برگشتم. برادری را دیدم که با پیکر خونین به طرفم می آید. جلو رفتم. دیدم همان جوانی است که دیشب در کنار من با دشمنان اسلام میجنگید. خودم را به او رساندم. بدنش پاره پاره شده بود، صورتش میدرخشید و نگاه معصومانهای داشت. با صدای لرزانی گفت «غم مخور که صاحب ما آمد» گفتم «چه کسی را میگویی؟» گفت «آقا امام زمان(عجل الله تعالي)» لبانش را مانند غنچه گل باز کرد و گفت «برادرم خداحافظ» و برای همیشه خاموش شد. اینجا بود که یقین پیدا کردم آقا امام زمان(عجل الله تعالي) در جبههها حضور دارند و ما را یاری میکنند. بالاخره سوسنگرد آزاد شد. ولی خون دهها جوان رزمنده از فرزندان این آب و خاک در سوسنگرد می جوشید و فریاد می کشید که اسلام پیروز است «ما آیه فتح را ز قرآن خواندیم؛ در جبهه نماز سرخ ایمان خواندیم؛ ما درس فداکاری و جانبازی را؛ در مکتب خونبار شهیدان خواندیم» .
راوی: شهید محمدحسن نظرنژاد
فرم در حال بارگذاری ...
فید نظر برای این مطلب