در احوالات حضرت فاطمه عليهاالسلام كه گردنبند خود را به سائل داد
در احوالات حضرت فاطمه عليهاالسلام كه گردنبند خود را به سائل داد
در كتاب كنزالغرائب زماتمكده از كتاب بشارت المصطفى ، از سلمان فارسى (ره ) مرويست كه ، روزى خاتم الانبياء صلى الله عليه و آله در مسجد تشريف داشت مرد پيرى از مهاجر كه از شدت گرسنگى مى لرزيد، نمايان گرديده ، و عرض كرد: يا رسول الله گرسنه ام مرا سيراب نما و برهنه ام مرا بپوشان ، آن حضرت فرمود: اى پير تو را به خير و بركت دلالت مى كنم برو به خانه كسى كه خدا و رسول او را دوست مى دارند، و او هم خدا را بنده و رسول را فرزند پسنديده است .
رو به بيت الشرف فاطمه بايد كردن التجا بايدت اى پير به آنجا بردن
پس حضرت رسول صلى الله عليه و آله بلال را قائد آن پير نمود چون به در خانه فاطمه عليها السلام رسيد، گفت : السلام عليك يا اهل بيت النبوة ، آن مخدره فرمود: سلام بر تو باد كيستى ؟ عرض كرد: پير حزين و پريشانم مرا مواسة كن ، از قضاء سه روز بود كه حضرت فاطمه عليهاالسلام و حسنين عليهما السلام و جناب اميرالمؤ منين عليه السلام غذا نخورده بودند و چيزى موجود نبود پوست گوسفندى كه حسنين عليهما السلام در روى آن مى خوابيدند، به آن پير مرد داد.
و پير مرد عرض كرد اين پوست به حال من وصلت نميدهد، آن خاتون معظمه از خجالت عرقناك شد، گردنبندى كه دختر جناب حمزه به رسم هديه داده بود، به آن پير مرد عطا كرد و فرمود: كه اين را بفروش و صرف مايحتاج خود كن ! آن پيرمرد به خدمت رسول خدا صلى الله عليه و آله آورده و عرض كرد: دخترت اين عطا را فرموده و فرمود بفروش شايد خداى تعالى بهتر از اين را به من عطا فرمايد.
راوى مى گويد: عمار ياسر حاضر بود، عرض كرد: يا رسول الله در خريدن گردنبند ماءذونم ، فرمود: بلى !اگر جن و انس در خريدن اين گردنبند شراكت نمايند خداوند عالم آنها را عذاب نمى كند عمار به آن پير گفت : چند مى فروشى ؟ گفت : به آن قدر نان و گوشت كه سير شوم و يك برد يمانى كه خود را بپوشانم و يك دينار طلا كه خود را به اهل و عيالم برسانم .
عمار در آن وقت حصه خود را از غنايم خيبر فروخته بود گفت : اى اعرابى اين گردنبند را از تو خريدم به بيست مثقال و دويست درهم نقره و يك برد يمانى و شترى كه تو را به خانه ات برساند و آن مقدار طعامى كه سير شوى ، پير مرد گفت : مرحبا به سخاى تو.
پس آنچه كه عمار گفته بود، بالتمام تسليم آن پير مرد كرد و آن پير به خدمت آن حضرت رسيده امتنان و استغفار نمود، آن حضرت فرمود: اى پير مرد در حق فاطمه عليهاالسلام دعا كن پيرمرد دست به دعا برداشت عرض كرد (( خدايا به فاطمه عليها السلام عطا كن ، مالاعين راءت ولا اذن سمعت )) حضرت گفت آمين و گفت عطا فرموده كه من پدر او وعلى عليه السلام شوهر اوست و حسنين عليهم السلام فرزندان اوست كه مانند ندارند.
پس عمار گردن بند را به غلامى كه سهم نام داشت داد و گفت اين گردن بند را نزد فاطمه عليها السلام ببر و، تو را نيز به فاطمه عليها السلام بخشيدم .
پس رسول خدا صلى الله عليه و آله غلام و گردن بند را به خدمت دختر خود فرستاد حضرت فاطمه عليهاالسلام گردن بند را گرفته و غلام را در راه راضى خدا آزاد كرد، غلام خنديد، آن صديقه فرمود: چرا خنديدى ؟ عرض كرد از تعجب به بسيارى خير و بركت اين گردن بند كه گرسنه اى را سير كرد و برهنه اى را پوشانيد و پياده را سوار كرد و فقيرى را غنى كرد و عبدى را آزاد ساخته باز به صاحبش رسيد
داستانهايى از انوار آسمانى-يوسفى
فرم در حال بارگذاری ...
فید نظر برای این مطلب