26
مرداد

داستانك52

حکایت

یکى از پادشاهان بنى اسرائیل ، خانه اى ساخت و در وسعت و تزیین آن ، سعى بسیار کرد. پس دستور داد، تا از عیب آن جویا شوند و هیچکس بر آن عیبى نگرفت جز سه زاهد که گفتند: در آن ، دو عیب هست . یکى این که ویران مى شود و دیگرى آن که صاحبش مى میرد. پادشاه گفت : خانه اى هست که از این دو عیب در امان باشد؟ و آنان گفتند: ارى . خانه آخرت ! پس ، پادشاه سلطنت را رها کرد و با آنان به عبادت پرداخت . پس از چندى ، آنان را وداع گفت . گفتند از ما چه دیدى که ترا ناخوش آمد؟ گفت : هیچ ! جز این که مرا مى شناسید و اکرام مى کنید. پس ، با کسى مى نشینم که مرا نشناسد. ربیع بن خیثم گفته است : اگر بوى گناهان به مشام مى رسید، کسى نزد دیگرى نمى نشست . ابوحازم گفته است : از مردمى در شگفتم که براى دنیایى مى کوشند، که هر روز گامى از آن ، دور مى شوند و براى دنیایى نمى کوشند، که هر روز گامى به آن نزدیک مى شوند

نویسنده: سیدعباس كلهر


free b2evolution skin


فرم در حال بارگذاری ...