26
مرداد

داستانك52

 


داستان کوتاه

میگویند حدود

700 سال پیش، در اصفهان مسجدی میساختند

روز قبل از افتتاح مسجد، کارگرها و معماران جمع شده بودند و آخرین خرده کاری ها را انجام میدادند

پیرزنی از آنجا رد میشد وقتی مسجد را دید به یکی از کارگران گفت: فکر کنم یکی از مناره ها کمی کجه

کارگرها خندیدند

 اما معمار که این حرف را شنید، سریع گفت : چوب بیاورید ! کارگر بیاورید ! چوب را به مناره تکیه بدهید. فشار بدهید. فششششششااااررر

و مدام از پیرزن میپرسید: مادر، درست شد؟

مدتی طول کشید تا پیرزن گفت: بله ! درست شد !!! تشکر کرد و دعایی کرد و رفت

کارگرها حکمت این کار بیهوده و فشار دادن مناره را پرسیدند ؟

معمار گفت: اگر این پیرزن، راجع به کج بودن این مناره با دیگران صحبت میکرد و شایعه پا میگرفت، این مناره تا ابد کج میماند و دیگر نمیتوانستیم اثرات منفی این شایعه را پاک کنیم

این است که من گفتم در همین ابتدا جلوی آن را بگیرم

نویسنده: سیدعباس كلهر

 


free b2evolution skin


فرم در حال بارگذاری ...