یک شب به مولایم حسین گفتم چرا قلبم دگر
بر تار زلفت گیر نیست
سر بر زمین افکند و گفت
خود کرده را تدبیر نیست
گفتم که دیگر گوییا
گشتم جدا از عشق تو
گفتا که “یا زهرا” بگو
ای بنده هرگز دیر نیست
گفتم که دیگر گوییا
افتاده ام از چشم تو
با غم نگاهم کرد و گفت
مولا ز نوکر سیر نیست
سلام علیکم
چه زیبا!
فرم در حال بارگذاری ...
فید نظر برای این مطلب