1
شهریور

خاطرات29

خاطراتي از آيت الله خويي

بشارت مولا
سيد خوئي مشغول درس دادن است .از ان بالا احساس مي كند يكي از شاگردان چندان دل به درس نميدهد قدري نگران ميشود با خود مي گويد نكند مشكلي دارد.درس وبا خود مي گويد : « نكند مشكلي دارد . »
درس و بحث كه تمام مي شود مي خواهد صدايش بزند كه مي بيند خودش آمد ، تا با هيجان و شادماني مطلبي را برايش تعريف كند .
اجازه مي دهد و پاي صحبتش مي نشيند .
مي گويد : «ديشب امير مومنان را در خواب ديدم .»
مي فرمايد : « به به ، چه سعادت بزرگي ! »
مي فرمايد : « حضرت براي شما پيغامي فرستادند .»
مي فرمايد : « حضرت فرمود براي شما فرزند پسري در راه است . اسم او را ابوالقاسم نهاده ام . آينده درخشاني ر انتظار اوست .»
اشك در چشمان سيد خوئي حلقه مي زند . سر به سجده شكر مي نهد . »


free b2evolution skin


فرم در حال بارگذاری ...

 
مداحی های محرم