25
شهریور

جرعه ای آب از دستان مبارک امام زمان علیه السلام

جرعه ای آب از دستان مبارک امام زمان علیه السلام

اللهم عجل لولیک الفرج

هوا به شدت گرم شد. صحرای سوزان حجاز، زیر تابش آفتاب، بوی تفتیدگی می داد. همه جا خشک و داغ بود.

مرد بیچاره از قافله عقب مانده و راه را گم کرده است. او انسانی شایسته و از شیعیان پاکدلی است که دیارش را به قصد انجام حج، پشت سر گذاشته و آهنگ مکه نموده است. اما میان بیابان ماند و سرگردان شد.

از بس این طرف و آن طرف دوید ، خسته شد و از پای افتاد. از بس این سو و آن سو نگاه کرد و به امید نجات، به هر جانب چشم دوخت، دیدگانش بی رمق شد و از کارافتاد.

زبانش از تشنگی خشک گردید. جگرش از عطش می سوخت. جز حرارت خورشید ، بیابان بی رحم، فرسودگی شدید، چیزی نمی دید و غیر از رنج طاقت فرسا ،زانوهای لرزان، چشم های بی فروغ، دهان خشک و قلبی نا امید ، چیزی در خود نمی یافت.

فقط عطش را می دید که هر لحظه بیشتر می شد تا او را از پای در آورد و مرگ را می یافت که دهان باز کرده بود تا وی را ببلعد.

سرانجام زار و بی رمق بر زمین افتاد و در آستانه ی نابودی قرار گرفت. پلک هایش روی هم نشست و می رفت تا با آخرین نفس، روحش از تن پرواز کند و جان به جان آفرین تسلیم نماید.

در همین لحظه ی حساس ، صدای شیهه ی اسبی در فضای ساکت صحرا طنین انداخت و گوش های او را نوازش داد.

قلبش تکانی خورد و به هیجان آمد، دیدگانش فروغ تازه ای یافت و به آرامی باز شد. وقتی نگاه کرد ، چشمش به جوانی افتاد با چهره ای جذاب و دلربا و عطری خوشبو و دلپذیر که بر اسبی خاکستری رنگ نشسته و از رخسار تابناک و عطر وجودش، عظمت و شکوه وصف ناپذیری جلوه گر شده است.

او که بود؟ در این بیابان خشک و سوزان چه می کرد؟! از کجا پیدا شد و چه منظوری داشت؟! آیا برای نجات این مرد آمده بود؟! آیا می خواست این انسان درمانده و راه گم کرده را از مرگ برهاند و به قافله برساند؟

دنباله ی این داستان را از زبان خود آن مرد بشنوید:

جوان اسب سوار جلو آمد. آب گوارایی به کامم ریخت که از برف خنک تر و از عسل شیرین تر می نمود. او مرا از مرگ حتمی نجات داد.

پرسیدم:«سرورم، شما کیستید که نسبت به من چنین لطفی نموده و مورد احسان و محبتم قرار داده اید؟»

فرمود:«من حجّت خدا بر بندگانش هستم، من بقیّة الله در زمینش هستم. من همان موعودی هستم که زمین را سرشار از عدالت و انصاف سازم چنانکه مالامال از ظلم و ستم شده باشد. من فرزند حسن بن علی بن محمد بن علی بن موسی بن جعفر بن محمد بن علی بن حسین بن علی بن ابیطالب علیهم السلام هستم.»

سپس به من فرمان داد و گفت:«چشم هایت را ببند.»

من به امر آن حضرت دیدگانم را فرو بستم. هنوز لحظه ای نگذشته بود که دستور داد:«چشم هایت را باز کن.»

من بی درنگ دیدگانم را گشودم. وقتی نگاه کردم ناگهان خود را جلوی قافله یافتم و دیدم پیشاپیش کاروان قرار دارم. اما همین که روی از قافله برگرداندم تا امام زمان حضرت بقیّة الله علیه السلام را بنگرم، متوجه شدم غایب گردیده و از نظرم ناپدید شده است. درودهای خدا بر او باد.

این ماجرا در کتاب «کفایة المهتدی»، از کتاب «غیبت» حسن بن حمزه ی علوی که از دانشمندان نامدار شیعه و بزرگان فقه و حدیث در قرن چهارم هجری است، گزارش شده و در کتاب «نجم الثاقب» ثبت گردیده است.

منبع:دانشنامه ی مهدویت


free b2evolution skin


فرم در حال بارگذاری ...