تهذيب31
ازدواج مادر و فرزند
عاصم بن حمزه گويد: صداى جوانى را شنيدم كه مى ناليد ومى گفت : يا احكم الحاكمين ، بين من و مادرم حكم كن .
عمر گفت : چرا به مادر خود نفرين مى كنى ؟
گفت : مادرم نه ماه مرا در شكم خود حمل كرده و دو سال به من شير داده است . اكنون كه رشد كرده ، و خوب و بد را از يكديگر تميز داده ، دست راست را از چپ باز مى شناسم ، مرا طرد و از خود نفى مى كند ، و مى گويد مرا نمى شناسد.
عمر دستور داد مادرش را احضار كنند.
ماءموران آن زن را به همراه چهار برادرش ، و چهل نفر ديگر آوردند. همگى گواهى دادند اين زن فرزندى ندارد و شوهر نكرده است ، و اين جوان پسر دروغگوئى است كه مى خواهد اين زن را در ميان عشيره خود رسوا كند.
عمر گفت : اى جوان در مقابل شهادت ايشان چه مى گوئى ؟
جوان : بخدا سوگند، آن زن مادر من است . و ادعاى خود را تكرار كرد.
عمر: اى زن اين جوان چه مى گويد ؟
زن سوگند ياد كرد كه آن پسر را نمى شناسد.
عمر: آيا بر گفته خود شاهد دارى ؟
زن : آرى اين چهل نفر شهود من هستند.
آنان نزد عمر گواهى دادند كه او هرگز ازدواج نكرده است .
عمر دستور داد: پسر جوان را زندانى كنند و از شهود تحقيق بعمل آيد. اگر عدالت آنان احراز شد بر اين پسر جوان حد مفترى بزنيد.
هنگامى كه جوان را به سوى زندان مى بردند، اميرالمؤ منين عليه السلام ايشان را ملاقات كرد.
جوان فرياد زد: اى پسر عم رسول خدا، من جوان مظلومى هستم و ماجرا را براى حضرت نقل كرد.
حضرت امير فرمان داد: او را نزد عمر برگردانند تا در حضور وى ، حضرت ميان اين جوان و آن زن حكم فرمايد.پس سخن زن و شاهدان او را شنيد. همه سخن اول خود را تكرار كردند.
حضرت فرمود: امروز ميان شما چنان قضاوت كنم كه مرضى خداوند باشد.
خطاب به زن فرمود: آيا ولى دارى ؟
گفت : آرى ، اينان برادران من هستند.
پس به آنان فرمود: آيا شما به هر چه حكم كنم راضى مى شويد ؟
گفتند : آرى .
آنگاه حضرت فرمود: من خدا و همه شما را شاهد مى گيرم كه اين جوان را به اين زن به چهار صد درهم تزويج كردم . سپس به قنبر فرمود: برو دراهم را بياور، به اين جوان بده . به جوان نيز امر كرد آن دراهم را در دامن اين زن بريز، دست او را بگير و برو، و نزد ما باز نگردى مگر غسل جنابت كرده باشى .
چون زن اين سخنان را شنيد، فرياد كشيد: النار النار و خطاب به اميرمؤ منان كرد: آيا مى خواهى مرا به پسرم تزويج كنى ؟ بخدا سوگند، او پسر من است .آنگاه حقيقت را گفت . برادرانم مرا با مرد پستى تزويج كردند و من از آن مرد اين پسر را آوردم .شوهرم از دنيا رفت .و زمانى كه پسرم به سن بلوغ رسيد، برادرانم گفتند: بايد او را از خود طرد كنم . و من از ترس آنان چنين كردم . بخدا سوگند، او پسر من و دلم برايش كباب است .
سپس آن زن دست فرزند خود را گرفت و براه افتاد.
در اينجا عمر با صداى بلند گفت : لولا على لهلك عمر(40)
اين مطلب با كمى اختلاف نيز در كتاب الغدير، نقل شده است .(41)
كشكول شيخ بهايي
فرم در حال بارگذاری ...
فید نظر برای این مطلب