بهلول 19
داستانی از بهلول
مجادله بهلول با ابو حنیفه روزى بهلول از در خانه ابوحنیفه مى گذشت . شنید با شاگردان خود مى گوید: امام صادق علیه السلام سه مطلب مى گوید که من آنرا نمى پسندم . اول آنکه شیطان به آتش دوزخ عذاب خواهد شد، در حالى که خداوند شیطان را از آتش آفرید. چگونه ممکن است آتش بوسیله آتش بسوزد و عذاب شود. دوم اینکه خدا را نمى توان دید. چگونه ممکن است چیزى موجود باشد و دیده نشود. سوم : انسان فاعل فعل خویش است و حال آنکه نصوص بر خلاف آنست . هنگامى که بهلول این سخنان را شنید، کلوخى برداشت و به سوى او پرتاب کرد. شاگردانش بهلول را گرفتند و نزد خلیفه بردند. بهلول گفت : از من چه شکایتى دارى ؟ من که کارى انجام نداده ام . گفت : تو کلوخى بر پیشانى من زدى و سر مرا به درد آوردى . بهلول : درد کجاست ؟ آن را به من نشان بده . ابوحنیفه: درد را نمى توان دید. بهلول : اولاً تو خود گفتى آنچه را نتوان دید موجود نیست . ثانیاً اینکه گفتى سرت بر اثر اصابت کلوخ درد آمده ، دروغ مى گوئى . زیرا تو معتقدى شیطان به آتش نمى سوزد. زیرا او از جنس آتش است . پس تو نیز که از جنس خاکى و از خاک آفریده شده اى ، نباید از خاک و کلوخ معذب شوى . ثالثا تو گفتى انسان فاعل فعل خود نیست ، پس تو چه شکایتى از من دارى ؟ و چرا ادعاء قصاص مى کنى ؟
بهلول دانا
فرم در حال بارگذاری ...
فید نظر برای این مطلب