14
شهریور

عاقبت قاتل اميرالمؤ منين على عليه السلام

عاقبت قاتل اميرالمؤ منين على عليه السلام

در جلد هشتم بحارالانوار كه در احوال حضرت امير المؤ منين على عليه السلام است .
روايت كرده كه از راهبى كه مسلمان شده بود، سبب مسلمانى او را سوال كردند در جواب گفت :
روزى مرغى را ديدم در بالاى سنگى فرود آمد و ربع انسانى را قى كرد و رفت و دوباره آمد و ربع ديگرش را قى كرد و رفت دفعه سوم آمد و ربع سومش را قى كرد و رفت چون مراجعت نمود، ربع چهارمش را قى كرد و رفت ديدم كه آن ربع چهارگانه به انسان كاملى تبديل شد.
باز همان مرغ آمد چهار مرتبه و در هر مرتبه آن آدم را بلع نموده و رفت و روز ديگر نيز آن مرغ چهار مرتبه آمد و به قرار اولى معمول داشت آن راهب مى گويد:
كه پيش از آمدن مرغ من از آن شخص سوال نمودم تو كيستى و اين چه حكايت است ؟ در جواب گفت : من قاتل اميرالمؤ منين على عليه السلام هستم ، از روزى كه مرا كشته اند عذاب من اين است كه ديدى

داستانهايى از انوار آسمانى - يوسفى


free b2evolution skin
14
شهریور

كرامت حضرت اميرالمؤ منين على عليه السلام

كرامت حضرت اميرالمؤ منين على عليه السلام

مرويست كه روز حضرت اميرالمؤ منين عليه السلام در مسجد كوفه به جماعت مسجد فرمود: كه هر كس كه ما را و اولاد ما و اهل بيت ما را دوست مى دارد، برپا خيزد، همه جماعت برپا ايستادند مگر يك نفر زن پيرى كه بلند نشد، پس حضرت به آن زن فرمود: مگر تو، و اولاد ما را دوست نمى دارى ؟ كه برپا نايستادى ؟
عرض كرد: فدايت شوم من نيز تو را و اهل بيت تو را با جان دل دوست مى دارم ، حتى اين كه پسر مرا در محبت و دوستدارى تو معاوية بن ابى سفيان مدتى است كه محبوس نموده و از غم فراغش دلم چنان سوخته ، و غصه و اندوهش مرا به مرتبه بى قرارى و بى اختيارى نموده كه صبر و توانائيم از دست رفت حالت بر پا شدن ندارم ، معذورم فرما!
آنحضرت فرمود: اگر من الساعة در همين مسجد فرزند تو را به تو برسانم چه ميكنى ؟ عرض كرد: جان و فرزند خود را فداى دو نور ديده تو حسن و حسين عليهم السلام مى كنم پس آنحضرت به مصداق (( السلام على يدالله الباسطة و عين الله الناظرة )) دست يداللهى خود را در پيش چشم جماعت دراز كرد، دست و بازوى فرزندش را گرفته به نزد مادرش به زمين گذاشت ، چون آن ضعيفه ، فرزند خود را نزد خود ديد دو دست خود را به گردن فرزندش حمايل نمود، چون خواست جوانش را به آغوش كشيده و به رويش بوسه زند! پسر گفت : اى مادر! دستهايت را از گردنم بردار به جهت اينكه معاويه امر نموده بود، در مدت محبوسى زنجيرى به گردنم افكنده بودند، و زنجير گردنم را مجروح نموده دستهايت جراحت گردنم را به سوزش آورده و ناراحت مى شوم .
در ميان سخن ضعيفه به شدت گريه نمود، و از گريه اش آن حضرت نيز به گريه درآمد يكى از حضار عرض كرد پدر و مادرم به فدايت تو چرا گريستى ؟ فرمود: به خاطر آوردم حالت ليلا مادرم على اكبر را در روز عاشورا

داستانهايى از انوار آسمانى - يوسفى


free b2evolution skin
14
شهریور

هفدهمين قدم از مدينه به تبوك

هفدهمين قدم از مدينه به تبوك

از يونس بن اسحاق مرويست گفت از حضرت صادق عليه السلام شنيدم كه حضرت رسالت پناه صلى الله عليه و آله چون اراده غزوه تبوك كرد حضرت اميرالمؤ منين عليه السلام را خليفه و جانشين خود نمود، و رفت .
پس منافقان زبان طعن به آن حضرت گشودند مى گفتند كه : حضرت رسول صلى الله عليه و آله چون على را نمى خواست و مصاحبت على بر طبع شريفش گران بود، از اين جهت على را در مدينه گذاشته است .
آن حضرت شماتت منافقان را شنيده از مدينه بيرون رفت ، در يكى از منازل به خدمت رسول خدا صلى الله عليه و آله مشرف شده اظهار شماتت منافقان را به حضرت كرد، حضرت رسالت ، شاه ولايت را دلدارى داده به مدينه برگردانيد، و در آن سفر بر لشكر حضرت رسول صلى الله عليه و آله شكست رسيد.
همه لشكريان از خدمت حضرت رسول صلى الله عليه و آله خدا صلى الله عليه و آله فرار نمودند جبرئيل نازل شده و عرض كرد: يا رسول الله حق تعالى به شما سلام مى رساند و بشارت نصرت را به تو ميدهد و تو روى گردانيده ، خواهى جمعى از ملائكه حاضر شده مدد نمايند، و خواهى على بن ابيطالب عليه السلام را براى امداد اهل دين طلب نما تا حاضر شود و به زور و بازوى خود لشكر مخالفان را از همان بدرد.
حضرت رسول صلى الله عليه و آله حضور على عليه السلام را اختيار نمود، جبرئيل عرض كرد: يا رسول الله رو به سمت مدينه كرده بگو (( يا اباالغيب ادركنى )) سلمان (ره ) مى گويد: من در آن روز در خدمت اميرالمؤ منين عليه السلام بودم ، و در يكى از باغهاى مدينه ، حضرت امير عليه السلام در بالاى درخت خرما بود، و من در پائين درخت ، خرماها، را جمع مى كردم .
ناگاه شنيدم ، كه حضرت از بالاى درخت گفت : (( لبيك لبيك )) اينك رسيدم ، و به پائين تشريف آورده ، آثار غضب در جبين مباركش مشاهده كردم ، و ديدم قطرات اشك چشم به رخسار مباركش جاريست ، عرض ‍ كردم : يا اميرالمؤ منين سبب اندوه و گريه ات چيست ؟ فرمود: يا سلمان لشكر اسلام شكست يافته و رسول خدا صلى الله عليه و آله را محنت و غصه دست داده و مرا مى طلبد، پس داخل حجره خاتون عالم شد خبر به آن سيده داد و بيرون آمده به من فرمود: اى سلمان من هر كجا كه قدم مى گذارم تو نيز قدم بگذار پس من نيز قدم از اثر قدم آن حضرت برنداشتم تا در گام هفدهم ، خود را در ميان لشكر رسول صلى الله عليه و آله ديدم .
پس حضرت امير عليه السلام آوازه داده و حمله بر لشكر دشمن كرده جميع مخالفان ومنافقان چون گله اى رو به فرار نمودند و شكست يافتند، پس بعد از شكست يافتن دشمنان فتح و پيروزي  به لشكر اسلام روى داد باز حضرت امير عليه السلام به طريق سابق با هفدهم قدم به مدينه بازگشتند

داستانهايى از انوار آسمانى - يوسفى


free b2evolution skin
14
شهریور

عمامه اى كه پيامبر به اعرابى بذل فرمود

حكايت عمامه اى كه حضرت رسول صلى الله عليه و آله به اعرابىبذل فرمود

در كتاب مفتاح الجنة روايت است كه روزى حضرت رسول صلى الله عليه و آله در بالاى منبر موعظه مى فرمود، اعرابى دال شد كه هر دو چشمش كور بود، بعد از اسلام عرض كرد، يا رسول الله گرسنه ام ، مرا سير نما، و هفتاد دينار قرض دارم قرضم را نيز ادا كن .
حضرت در آن وقت چيزى نداشت رو به اصحاب كرده فرمود: اين اعرابى را خشنود كنيد و قرض او را بدهيد، همه اصحاب ساكت شدند، تا سه مرتبه حضرت تكرار فرمود و هر مرتبه سكوت كردند و كسى به اعراب چيزى نداد.
بعد از آن آن بزرگوار عمامه مباركش را از سر برداشته به آن اعراب داد، آنرا به تعظيم تمام گرفته و بوسيد و به ديده هايش ماليد فى الفور هر دو چشمش ‍ مانند نرگس شهلا روشن شد، بعد بر شكمش ماليد سير شد خواست از مسجد بيرون رود، همه اصحاب بيرون رفتند، و به اعرابى گفتند: ما قرض ‍ تو را مى دهيم ، عمامه رسول خدا صلى الله عليه و آله را به ما به بده راضى نشد مقدار پول را زياد كردند، و تا هفتاد هزار دينار رسانيدند، باز راضى نشده گفت : اول شما هفتاد دينار نداشتند.
بالاخره اعرابى عمامه را به سينه چسبانيده و از مسجد بيرون رفت همينكه خواست ، از در دروازه مدينه بيرون شود ناگاه عبدالله بن سلام كه به قصد تجارت به شام رفته بود و چهل بار شتر از متاع شام مى آورد، وارد دروازه مدينه شد، ديد، از دور يك نفر مى آيد، و نورى از طرف او، به آسمان ساطع مى شود، درست نظاره كرد ديد كه رسول خدا صلى الله عليه و آله و على المرتضى عليه السلام نيست متحير شد.
قدرى نزديك شد ديد اعرابى است كه عمامه اى را به سينه چسبانيده ، و از آن عمامه نور ساطع مى شود، پرسيد: اى اعرابى ، اين چه عمامه اى است و از كيست ؟ گفت : از رسول خدا صلى الله عليه و آله است و ماجرا را ذكر نمود، آن مؤ من مخلص گفت : يك شتر با بارش مى دهم اين عمامه را به من بده . گفت : نمى دهم و از اصحاب رسول خدا صلى الله عليه و آله هفتاد هزار دينار دادند، من ندادم !
عبدالله تعداد شتر را زياد كرد راضى نشد، تا اين كه گفت : اين چهل شتر را با بارشان به تو ميدهم ، اين عمامه را به من بده ! كه ديگر شترى ندارم ، مگر اين شترى كه الان سوار آن هستم ، اعرابى گفت : او را نيز بده ، تا عمامه را به تو بدهم عبدالله شتر سوارى خود را نيز داد عمامه را اعرابى گرفت . اعرابى با شترها روانه راه خود شد، و عبدالله عمامه را برداشته به مسجد رسول خدا صلى الله عليه و آله آمده ديد كه هنوز آن جناب در بالاى منبر است كيفيت را به عرض رسانيد، پس حضرت رسول صلى الله عليه و آله فرمود: هر حاجت كه دارى از خداى تعالى بخواه ، عبدالله عمامه را بالاى دستهايش به درگاه الهى بلند كرد، عرض كرد: خدايا تو را قسم مى دهم به صاحب اين عمامه كه جميع گناهان مرا بيامرزى در آن حال جبرئيل به حضرت رسول صلى الله عليه و آله نازل شده عرض كرد، يا رسول الله خدا به تو سلام مى رساند، و مى فرمايد: به عبدالله بگو كه چرا بخيلى اگر از خدا آمرزش گناهان جميع انس و جن را سوال مى كردى و خدا را به صاحب اين عمامه قسم مى دادى هر آينه هم همه ايشان را مى آمرزيدم

 

 

داستانهايى از انوار آسمانى - يوسفى


free b2evolution skin
14
شهریور

رسيدن فرشته اى به مقام خود از بركت صلوات

رسيدن فرشته اى به مقام خود از بركت صلوات

در اكثر كتب معتبره و مفتاح الجنة مرويست كه روزى جبرئيل به خدمت حضرت رسول صلى الله عليه و آله آمده عرض كرد: يا رسول الله امر عجيب و غريبى مشاهده كرده ام و آن اين است كه در وقت نزول ، گذرم از كوه قاف افتاد ناله سوزناكى شنيدم جلوتر رفتم فرشته اى را ديدم كه پيش از اين ، همين فرشته را در آسمان با جلال و عظمت ديده بودم ، كه بالاى تختى از نور مى نشست و هفتاد هزار نفر از ملائكه در حضورش صف بسته مى ايستادند، و چون نفس مى كشيد از نفس او ملائكه خلق مى شدند.
پس اين فرشته را ديدم با دل خسته و بالهاى شكسته بر زمين افتاده چون سبش را پرسيدم گفت : در شب معراج من در تخت خود نشسته بودم كه حضرت رسول صلى الله عليه و آله بر من گذشت و من تعظيم لايق و تكريم شايسته براى مقدم شريفش به عمل نياوردم ، بنابراين به اين عقوبت گرفتار شدم و از بلندى افلاك به پستى خاك افتادم پس اى جبرئيل الان توشفيع باش و خلاصى مرا از درگاه الهى بخواه .
پس من با تضرع و زارى بسيار از درگاه الهى مسئلت عفو و مغفرت او را نمودم تا آنكه خطاب مستطاب را به او گفتم و او بر جناب شما از روى اخلاص صلوات فرستاد، و فى الحال بالهاى اقبال او از بركت صلوات فرستادن بر جناب شما، روئيده و از پستى خاك به بلندى افلاك و به مقام قرب خود رسيد

داستانهايى از انوار آسمانى - يوسفى


free b2evolution skin
 
مداحی های محرم